تاریکی زندان گرفته بی تو بختم را

تاریکی زندان گرفته بی تو بختم را
دست ظریفی پاره کرده پشت رختم را

سخت است شب هایی که بارانیست اما تو
رفتی و بدتر کرده ای شب های سختم را

صحرای تنهایم برای آتشی در شب
آخر از آغوشم گرفتی تو درختم را

بوی فروپاشیست می دانم که می گیرد
خیل عظیم غصه آخر پایتختم را

یک شاه بودم ، آه از آن چشمان چنگیزت
با یک نگاه از من گرفتی تاج و تختم را

علی قاسمیان

این گریه ها پنهان شده پشت نقابم

این گریه ها پنهان شده پشت نقابم
من با سکوتت می رسیدم به جوابم

با سر دویدم سوی تو در این بیابان
دریا نشد آخر در این صحرا سرابم

کشتی به رقص موج ها دیگر نرقصید
ساحل به دستان خودش دارد طنابم

بازم تماس شیشه های سرد لیوان
یعنی که دارد می رسد مرگ شرابم

چیزی نمی گوید کسی از شعرهایم
تنها به دنبال تو هستند در کتابم

من بین تنهایی سنگینی اسیرم
یک لحظه خندید و عوض شد انتخابم

علی قاسمیان

شرابش ناب بود انگور چشمانت

شرابش ناب بود انگور چشمانت
ولی ممنوع در منشور چشمانت

شبیه آفتابی بعد هر باران
شده رنگین کمان از نور چشمانت

نگاهت کردم و مردم همان لحظه
چه باید گفت از زنبور چشمانت

پر از فیروزه ای ، چنگیزخان دارد
به سر تاراج نیشابور چشمانت

به دار آویخته من را خیالی که
شده فرمانبر دستور چشمانت

توان دل بریدن از تو در من نیست
اسیرم کرده عمری زور چشمانت

برای پنجره یک ماه می خواهم
برایم ماه شد از دور چشمانت


علی قاسمیان

فعل هر حرف مرا هجر تو ماضی می کند

فعل هر حرف مرا هجر تو ماضی می کند
رفتنت تنها غزل را اعتراضی می کند

رفته ای یک روز اما سال ها بر من گذشت
رنج این دوری چه با علم ریاضی می کند

پشت من پر می شود از حرف های این و آن
رفتنت یک شهر را انگار قاضی می کند

ترک شیرازی سمرقند و بخارا را گرفت
دلبر من را تمام شهر راضی می کن
د

از همه دل برده ای گیسوی خود را وا نکن
پیچش گیسوی تو فتح اراضی می کند

علی قاسمیان

من دلخوشم با ظلمت این خانه ی ساکت

من دلخوشم با ظلمت این خانه ی ساکت
من بال پرواز خودم را بعد تو بستم
این کوه را کندم ولی رفتی تو از اینجا
بعد از تو من اندازه ی فرهاد خستم

هر شب که رویای می افتد به جان من
هر دفعه تا مردن مرا این پنجره می برد
باریدن برف و زمستان بی تو زیبا نیست
دیگر کنار پنجره چایی نخواهم خورد

چی مانده از این خانه جز احساس تنهایی
از خود نپرسیدی که او آنجا چرا مانده ؟
هر شب دو فنجان چای می ریزم ، نمیدانی
رویای بی رحم تو در این خانه جا مانده

رفتی ولی احساس می کردم تو اینجایی
انگار هر دفعه به من چشمم کلک می زد
چیزی نگو از تیرگی زیر چشمانم
رویای تو هر شب مرا اینجا کتک می زد

علی قاسمیان

وقتی کبوتر در قفس کاشانه می سازد

من مانده ام بعد از تو با تکرار این هجران
در جنگل تاریک موهای تو سرگردان

آجر به آجر روی هم چیدم منِ ساده
اما چه می دانستم اینجا می شود زندان

عمری اسیر یک نگاه دزدکی بودم
آخر چه چیزی در دو چشمانت شده پنهان

تقدیر شاعر ها اسارت بوده از اول
گاهی هجا و وزن ، گاهی شیوه ی چشمان

مثل وطن بودی همین علت مرا کافیست
خو کرده باشم من به این دیوانگی از جان

وقتی کبوتر در قفس کاشانه می سازد
تنها اسارت می شود میراث فرزندان


علی قاسمیان