سکوت بهت انگیز این روزها را دوست ندارم
لبخندهای ساختگی این روزها را دوست ندارم
بغض های بیگانه در گلو مانده را دوست ندارم
اینگونه است که این زندگی را دوست ندارم
دوش با خود سر ناسازگاری داشتم
ز درد زمانه و رنج مدام زندگی می نگاشتم
هاتفی گفت: گله کم کن باش خموش
گفتم من این خموشی سربسته را دوست ندارم
چشم من هرگز ندید به خود آدم بی درد را
اینگونه است که این زندگی را دوست ندارم
صدیقه برنده گشتی
چون ماهی یخ زده درون یک تُنگ شدیم
بی خواب شدیم به عشق دریا
آزرده ز حصری که بر ما بستند
دلتنگ شدیم به یاد فردا
در حسرت آن که موج ما را ببرد
با گریه نشستیم، دل به رؤیا
هر چند که تُنگ، خانه مان کرده اسیر
اما نرود ز خاطر ما، دریا
ای منجی دوران سیاهی، برخیز
بگشای ز دست های ما این زنجیر
ما خسته ز تکرار سکوتی سردیم
بده به دل ما دوباره جانی از شیر
در وسعت این قفس، هوایی نیست
ببخش به ما پروازی از عشق و عبیر
دریا به خیال ما هنوز جاری ست
ای موج رهایی، ما را برسان به تقدیر
ابوالقاسم میدانی
گاه باید بنگری خود را ز چشم دیگران
تا بیابی خویش را در سواد دیگران
گر ز غرور نشکنی شاخ نفس تیره را
تاج غرورت بشکند از تیغ علم دیگران
امیرعلی مهدی پور
از چشم تو آمد سخن ها ی فراوان
کز دایره جمع دلشدگانی گریزان
مهمان نگاهت هر کس که در آمد
یک لحظه نباشد به جانش نگاهبان
من را که همه عمر گرفتارنگاهت
چون کرده ای با چشم چنینم خرامان
طاووس به قدم های تو افتاده حسادت
با این همه طنازی و قد مهای خرامان
آهی بگذار قلم و نهِ وصف آشوبه شهر
کی نیمه نگاهی به تو افکند حتی به حرامان
عبدالمجید پرهیز کار
غافل از مالک ریاکارانه مَنظر میکنی
دور نیستی از نظرها کار دیگر میکنی
جهل ترکیبی دچاری فاعلِ فعلِ خطا
در تظاهر با خدایی بی خدا سر میکنی
حامل عشقِ کمالی با کمالات در نبرد
باربر مانی همانا فعلِ چون خر میکنی
دستکِش غیرِ طهارت رو سیه ماند زغال
جاهلان در بند جهلند فکر دیگر میکنی
بی ریا بودی یقینا دست نمیبردی دکان
زرگران فکر تجارت فکر دیگر میکنی
حیف از عمرِ گرامت صَرفِ افکار تو شد
دائم المستی که دائم دسته بیل تَر میکنی
چو دراز گوشان که جمعند انجمن با یکدگر
شادمان مشغول رقصی یادِ عرعر میکنی
آن قدر گشتی هنرمند بین افراد سفیه
در خفا با مادِه گانی عهد با نر میکنی
حافظ از افعال بی بَر بردگی آید پدید
دل به دست آری گرامی فعلِ دیگر میکنی
حافظ کریمی
دیر وقتی است
که مادر
دیگر
به خواب من نمی آید
دستهای سرد مرا
دگر کسی
نمی ساید
شانه های پنجه هایش
ز یادم رفته
موهای زبر مرا
کسی نمی بافد
قصه های مرد مهربان
ز یادم رفته
آواز مرد پرده خوان
نمی آید
تک درخت
سرو باغچه مان
خشکیده
یا کریم
در لانه اش بچه
نمی زاید
من گناه سنگین
کرده ام
یادم نیست
نان نا حلال
خورده ام
یادم نیست
ای کاش می شد
گریه کنم تا دم صبح
پشت پلک ابری ام
مادرم اید
سیاوش دریابار
بیا کمی اتفاقی باشیم
اتفاقی بیدار شویم
بعد ببینیم
اتفاقی بزرگ شدیم
اتفاقی هم
در کوچهایی تنگ عاشق شویم
اتفاقی بخندیم
برقصیم
حتی کمی اما کمی
دعوا کنیم
ببوسیم
اتفاقی فقط
دست در دست زیر باران
ناگهان لبهایمان...
خب اصلا چه میشود اگر بر حسب اتفاق
قلبهایمان به دیدار هم معتاد شوند
تو صدایم بزنی خسرو
و من به اتفاق
شیرین از دهانم بریزد
بریزد شیراز از پیچ موهایت و
قند آب شود در دهان تبریز
وقتی نامت
با باد به گوشش میرسد
اتفاقی
و اتفاقی پیر شویم قالی
کرمانش را میگویم
که بعد خیلی بعد
اتفاقا اتفاقی کنار هم
برای همیشه...
آب هم از آب تکان نخورد
اتفاقی.
کیخسرو آریایی
زندگی می کرد در یکی واحه
عقربی در کنار قورباغه
شاد آنجا هر دو آن بودند
چون دو همسایه مهربان بودند
سیل روزی درآن مکان افتاد
عقرب آندم به بیم جان افتاد
گفت عقرب چنین به قورباغه
که چو ویران شده مرا زاغه
بهتر این باشد ای همسایه
بگذاری ز مهر خود مایه
بگذاری شوم به پشت تو سوار
تو نجاتم مگر دهی ای یار
گفت عقرب شرط من این است
نزنی نیش به من موقع جست
عقرب این را شنید و قولی داد
ظاهرا سر به عهد خود بنهاد
تا که قورباغه پرید نیشش زد
گفتش ای بی صفت کژدم بد
که هنوزم زبان فرو در کام
ننمودم که دادیش انجام
گفت نیش عقرب نه از ره کین است
اقتضای طبیعتش این است
تا که قورباغه این حرف شنید
آتش خشم او زبانه کشید
ناگهان او پرید در سیلاب
برد عقرب را با خودش در آب
گفت قورباغه با عقرب این
که نرفتم درون آب از ره کین
رفتن زیر آب نه از غرض است
ترک عادت موجب مرض است
سید محمد رضاموسوی