در کار دل و عقل قضاوتی پیش آمد
از متهم اول بسیار سؤال بر خویش آمد
چون جرم دل به یقین از عقل بود بری
در پیشگاه دادرسی رضایت قاضیش آمد
عبدالمجید پرهیز کار
از بازی روزگار خسته نشدی؟
از جور و جفای یار خسته نشدی؟
روسمت خدا ، وفای او تجربه کن
از فتنه و حال زار خسته نشدی؟
رحمت حسینی
جای پا با سر دوم بر گرد این رحمت سرا
کی بود بر عاشقانت این جداییها روا
جانمازم عشق تو مُهرم بود دلبستگی
ای تمام عشق و خوبی کی سزا باشد تو را
در سیاهی کی توانم بینمت با چشم دل
ای تو خورشید دو عالم رحمتی بر ما نما
گفته بودی گر بیایم تو مرادم میدهی
جز تو کی باشد مرادم ای مراد آشنا
گرچه باری از گناه آوردهام سوغات تو
ای تمام مهربانیها تو بخشیدی مرا
در میان جانی و یادت همیشه در دلم
تا ابد خواهم کنار تو بمانم ای خدا
روز و شب گر پر زنم بر گرد بام خانهات
باید از این خانه رفتن تو بگو اما چرا
از تو میخواهم که مهمانم کنی بار دگر
تا نیفتد در قیامت وعدهٔ دیدار ما
فروغ قاسمی
گیسو گندمِ
گونه گداخته ام
ای رنگ یاغیِ هم قافیه با بندری مه آلود
حوصله کن
خطوط بریده ام را
که سنجابی ام
در دل درختی که چشمک میزند از پنجره
به حیاط پر از آب و رنگت
و خاک را
از دریچه ی تو بلوط می بینم
ما نردبانی دو پهلوییم
رو به آسمان لاجوردی زندگی
متصل قلبیم
که رگهایم
در هر تپش
گیلاسهای درشتی از خواستنت را
فرسنگها
سر می کشد از سینه
شانه بزن پهلویم
که در کناره ی دریایت آرام ساحلیست
با امواجی
که چفت الوار من است
حوصله کن
و چشمهایت را
روی گلیم خاکی من پهن کن دراز به دراز
من
از لابلای کوه های سردی گذشته ام
تا در حاشیه ی این رود
تو را
تماشا کنم
لک لک مسلکی بودم رنگ مرده
که تعلقت
دست معلق مرا فشرد
فرهاد بیداری
او رفت و من ماندم تنها در این ویرانی
دل خستهام را میسوزاند یاد آن دوانی
چشم انتظارم، در این شبهای تاریک
حسرت دیدار تو، میکشد مرا به دوانی
امیر حسینی
در وصل هم ز فتنۀ چشمت بلاکشم
لیکن سر از کمندِ جفایت نمی کشم
آلاله های زخمی دشتِ خُتِن ز درد
سینه دریده اند به خون سیاوشم
حالی نگر به حسرتِ لاهوتیان، که من
در تنگنای غربتِ ناسوتی ات خوشم
مرغانِ قاف عزمِ تماشایِ من کنند
گر سوی هفت گنبدِ افلاک پر کشم
خونِ دلِ هزار خمارِ بلاکش است
این مِی که از صراحیِ چشمِ تو می چشم
دیریست در گریوۀ این کوهِ پرخطر
تیشه زنان به یادِ نگاری پریوشم
گمکرده راهِ شبزده داند چرا چنین
در حلقه های زلفِ سیاهت مشوّشم
رقصان چو دانه ای که دَوَد سوی بختِ خویش
با سنگِ آسیابِ فنا در کشاکشم
تا شعله های مجمرِ جان خوش نفس شوند
عودی به بویِ مِهر بیفکن بر آتشم
ای شاخسار نوبرِ گلزارِ شاعری
خوش نازکانه می دمی از طبعِ سرکشم
در بزمگاهِ عشرتِ رامشگرانِ عشق
زهره به رقص آمده از شعرِ دلکشم
چندان که مستِ شورِ شرابم چو ارغوان
با ده زبان چو سوسنِ آزاده خامُشم
محمود فریدون فر
تولد من که مثل ساقه بود و برگ
با شروع یک فریادو گریه ای قشنگ
با اومدنم انگار که طبیعت شکست
مثل یک نسیم نرم ، تو بارش تگرگ
دیدم تو این عصر عدالت یه شعاره
دیدم گوشت شیرها تو دهن شغاله
دیدم زندگیمون داره تحمیل میشه آسون
دیدم زندگی اجباریه ، مرگ یه انتخابه
همونجا بود که اتاقمو بغل کردم
تو چند متر به هر گوشه ای سفر کردم
یه صدای غریبه میگفت تو جمع بودن نحسه
رهاکن نفستو تو گله بودن بسه
با حضورش تو ذهن من آزادی طلوع کرد
تو تمام وجودم آرامش رسوخ کرد
مثل وقتایی که سرم تو آغوش مادر بود
به خواب فرو رفتم انگار خورشید غروب کرد
قبل اینکه امشب بری دوباره از خوابم
بپرس ازم که این مدت چیارو دیدم
بپرس ازم که چه چیزا تجربه کردم
بشین رو به روم تا یه کم حرف بزنیم با هم
امیر علیزاده
چو باران باش دشت و ریگ زار بار
چو عاشق گشتی آغوشت فِکن یار
ز ریگ زار شوره از یار بوسه بر دار
چو با گل همنشینی همنشین خار
حافظ کریمی