هیچ کس مایه نابودی احوال دل ما نشود

هیچ کس مایه نابودی احوال دل ما نشود
هیچ کس با نفس سکر به دریا نشود
درد ما یک دم و درد دل ما یک دمن است
سود را یک نفس از محکمه سودا نشود
چشم سر بستم و چشم دل خود وا کردم
تا که از بهر سری میکده غوغا نشود
هر چه سرمایه خود خرج لیالی بکنم
روح پر بسته در این جسم مهیا نشود
قاف از قوت آن زاد دلش شوکت یافت
بال ناسوخته‌ این جان تو عنقا نشود


عالیه لعل علیزاده

صدای عشق می آید،

صدای عشق می آید،

از آن بالای دور و از ته دلتنگی یک نقطه ی کور

و من اینجا درون ساعتی،

هر لحظه پشت میله های عقربه گیر و گرفتارم

کجایی مونس شبهای بیدارم


ساراعلیشیر

سایه ای رو ی سرم بود نبودی چون مرد

سایه ای رو ی سرم بود نبودی چون مرد
موج زد خاطره ها را لب دریا آورد

دست بر دامن این شعر عزیزم بردم
با قلم هم که نشد وصف کنم بازاین درد

غزل وقافیه از داغ دلم سوخته اند
مرهم شعر کمی زخم مرا درمان کرد.


بی نقابی که خودش،مسئله ای شیرین است
بی رفاقت شده دنیا چه عجیب و نامرد


هم نشین صدف و قایق و دریا شده ام
تا که مدفون نشدم در گل ساحل برگرد


سمیه مهرجوئی

گیاه شَوم

گیاه شَوم
عشقه
و سر برآورم
آذرتاب
به صوتِ سلیسِ خواستن
همینکه
به آغوش بخوانی ام..
و بتابم‌ و
پوست شوم،
به انگشت های کشیده ای
که تموز،
به منتهای گور می ریزند..

سارا سید شازیله

در کنار جویباری،در فضای آریایی

در کنار جویباری،در فضای آریایی

می نویسم از تو یاری که در از قلبم بریدی

گر دلت سهم دلم بود می نوشتم از دل زار

از همان روز که رفتی می نویسم از تو دلدار

از همان طرز نگاهت یا گل سرخ لبانت

یا که دل که بعد از ان روز ندارد یک دم آرام

یادت آید که تو بودی منو ان قمری کوچک

تو به او نگاه کردی و منم غرق تو بودم

در دلم یادی از ان روز ،در سرم قفل نگاهت

چه مسیبت نیستی تو منمو یاد نگاهت

همه ی اینها که گفتم همه از یک روز بوده

چه گذشت بر من سال ها که تو بودی در کنارم

در کنار آب دریا، در کنار باد و باران

هرکجا که میروم گویی تویی در کنارم

تو بگو ای جان جانان یادی از ما میکنی

یا که جای دیگر هستی و کنارش دلخوشی

تمام خواسته ی من از خدای پنج یزدان

از خدای آبو ، کوه و ، درو ، دشت و بیابان

جمله این است که تو خوش باشی کنارش

و چند بیت این مجنون برسد به دست یارش


آرمین انصاری

چند گاهی است که همواره دلم غمگین است

چند گاهی است که همواره دلم غمگین است
روزگار است چنین قسمت ما هم این است
چون به دلدادگی خویش نظر کردم و لیک
غم من از دل صحرای عرب تا چین است
تو چه فکر کرده ای از لاف سخن میگویم ؟
بس جفا کردی و امروز سرت پایین است
زچه رو بر جگر سوخته ام خندیدی ؛فهمیدی؟
من چو مجنونم و این شعر غم رامین است
تا که از هجر تو از مرگ سخن گفتم وای
می شنیدیم که در زیر لبت آمین است
قمری روح که در باغ دلت پر می زد
جور صیاد ببین چشم تو چون شاهین است
من چه کردم ؟به جز از عشق و جدایی گفتم ؟
نشنیدی که در گوش تو این یاسین است
مزرع چشم تو را من نشود سر بزنم
گوییا آن خم ابروی تو چون پرچین است
میشنیدیم که خوش شعر سپهری میگفت
نرم و آهسته بیا که صورتم پر چین است
تو به سنگی که زدی باز شکست این دل ما
ترک چینی تنهایی من از این است
(دورکی )بس چه نوشتی که غمت افزون شد
(غین) اول به شروع است ودلم تا (میم) است

مسعود بابایی

زندگی بازی نیست که در آن مهره بچید

زندگی بازی نیست که در آن مهره بچید
زندگی یک هدف است که در آن یار بدید،
که در آن عاشق شد تا به معشوق رسید
زندگی شفاف است
آنچه را میبینی همگی از من و توست
آن همه تاریکی،
آن همه درگیری،
از درون این دو ست.
زندگی نزدیک است
در درون رگ توست
زندگی را به تمام معنا
میشود گفت خدا
می توان گفت که حق
یا که شاید الله
می توان گفت که دوست؛
چه کسی بهتر از اوست
می توان با لبخند
بوسه ای از گل چید
می توان از آن دور
رخ خورشید بدید
می توان پنجره بود
رو به روی امید
می توان باغچه بود
تا در آن گل روید
می توان باران بود
یا که حتی یک رود
می توان آدم بود،
تا تمام ملکوت
همگی با احساس
سر بذارند به سجود
می توان هر کس بود،
می توان هر چیز شد
تا شود آخر کار
دست هایت پر بار


مهدی صارمی نژاد

در این شب بی‌پایان

در این شب بی‌پایان
که هیچ ستاره‌ای چشم به راه نیست
دلم به یاد تو می‌سوزد
و هر لحظه، یک سوال از زبان خاموش من
که چرا هیچ‌گاه به خود نیامدی؟

ای که در دل شب‌ها
رویاهایم را می‌دزدیدی
چرا اینک در سکوتِ هر لحظه‌ام
یاد تو تمام نمی‌شود؟

دست‌های من، گم‌شده در تنهایی‌
و چشم‌هایم، در جستجوی تو
بی‌جواب ماندند
چگونه بگویم که این‌جا،
دلم به انتظار تو هنوز نفس می‌کشد؟

گویی دنیای من و تو
در فاصله‌ای ناشناخته
و در انتظار یک کلمه‌ی ساده است
که شاید، روزی از دهان تو بیرون بیاید
و دلم، آزاد شود از این قفس بی‌پایان.


نیاز ناطقی