در این شب بی‌پایان

در این شب بی‌پایان
که هیچ ستاره‌ای چشم به راه نیست
دلم به یاد تو می‌سوزد
و هر لحظه، یک سوال از زبان خاموش من
که چرا هیچ‌گاه به خود نیامدی؟

ای که در دل شب‌ها
رویاهایم را می‌دزدیدی
چرا اینک در سکوتِ هر لحظه‌ام
یاد تو تمام نمی‌شود؟

دست‌های من، گم‌شده در تنهایی‌
و چشم‌هایم، در جستجوی تو
بی‌جواب ماندند
چگونه بگویم که این‌جا،
دلم به انتظار تو هنوز نفس می‌کشد؟

گویی دنیای من و تو
در فاصله‌ای ناشناخته
و در انتظار یک کلمه‌ی ساده است
که شاید، روزی از دهان تو بیرون بیاید
و دلم، آزاد شود از این قفس بی‌پایان.


نیاز ناطقی