زندگانی عبرت آموز است اگر، عاقل شوی

زندگانی عبرت آموز است اگر، عاقل شوی
گر به غفلت بگذرانی عمر، بی حاصل شوی

زخم دل را غیر دلداری نباشد مرهمی
چاره گر داری بیاور تا طبیب دل شوی

گر حباب آبروی کس شکستی خوش مباش
بی خبر، از گردباد آه، ناغافل شوی

سر به بالین فراغ، آنگه نهی بی تاب و تب
که دلی نشکسته باشی، ورنه چون بسمل شوی

ناخدای ما در این دریای طوفانی خداست
دل به دست ناخدا ده تا بر این ساحل شوی

چهره را نتوان که پنهان کرد در زیر نقاب
چون نقاب افتد، میان مردمان زایل شوی

نارسا حرفی چو گفتی این نشان نقص توست
نقص خود زائل چو کردی آن زمان کامل شوی

فرق بسیار است بین هرزه گو و حق پرست
هرزه گویی را رها کن تا که صاحبدل شوی

نیست جز بن بست در بیغوله های ذهن تو
سِحر هم باشی به اعجاز دعا باطل شوی

از تو و از یاد تو من تا ابد دل کنده ام
هست مشکل بار دیگر محرم منزل شوی


ایوب آگاه

ناگهان آغاز شد عشق و امانم را گرفت

ناگهان آغاز شد عشق و امانم را گرفت
ابر  بی  پایان  اندوه آسمانم را  گرفت

دست احساس از میان واژه ها آمد برون
ذرّه ذرّه طاقت و تاب و توانم را گرفت

خواستم تا شکوه از تقدیر نامیمون کنم
صبر بی صبرانه زنجیر زبانم را گرفت

در سکوت خلوت خود روزگارم می گذشت
برق  ویرانگر رسید و آشیانم را گرفت

سکّه‌ی بازار عشقم رنگ رونق را ندید
از همان روزی که چشمت کاروانم را گرفت

ایستاده سوختم چون شمع در پیش رخت
شب نشینی با تو قطره قطره جانم را گرفت

خواستم تا ساز وصلش سرکنم واسع چو نی
سوز  هجران  بند بند استخوانم را گرفت

سید علی کهنگی

به ساحل چون که افتاد

به ساحل
چون که افتاد
به گذر
ردِ پایم،
پر کشید
به خیال تو
بال پروازم،
چه سخت به آغوش
گرفتم
درد تنهاییم را،
در آن دم که
قدمهای جا مانده
از باران نگاهم
شد
مأوای بچه ماهیان
رانده شده،
در میان موج ها
از تو خاطره جویم،
ماهتاب من
مرا این حکایت تاکی؟
نگاه بر زمین مانده ام
را چه کنم؟
تاکی بغل کنم
درد فراق تو را
در آن دم که
دزدد موج آب نگار را،
حیف از این ماه
که بی تو سر می‌کند
در آن دم که خورشید
سکوتم را به تاریکی
نشاند،
سفر کوتاه کن
نخواهم از دیر آمدنت
پا ز جان افتد،
برگرد
مرا تاب دوری تو نیست،
ای ماه، ضمیر زمینم
باز آ،
چون تو آیی
من، ما می‌شود،
چشم به رخ معشوق
دوا می‌شود،
نگاه به هزار
معنا می‌شود،
تار زلف یار
هناس می‌شود،
ساقی از شراب
مستان می‌شود،
عشق همانجا
معنا می‌شود،
باز آ
به انتظار خواهم نشست
تا بیایی،


رامین آزادبخت

ای صورت سرو سهی در چشم ما افسونگری

ای صورت سرو سهی در چشم ما افسونگری
من باده‌ی مستانه ام این باده را چون میخری؟

این نرگس غمّاز تو نامحرمان رسوا کند
این پیکر سیمین تو دارد کجا حور و پری؟

چشم فلک حیران شده از قامت بالای تو
صورتگر تصویر تو داند چرا از ما سری

چون می وزد باد صبا از جانب جانان من
خوبی ز حد افزون شده کمتر کنش این دلبری

جان هم ز تن افسرده شد آوَخ از این درماندگی
هنگامه ی جان کندنم از رنج ما پی می بری

در جست و جوی حسن تو در پرنیان گر بنگرم
نازک تر از برگ گل و زیباتر از نیلوفری

گر لشکر جور و ستم میخانه را ویران کند
زین گونه ی گلگون تو گویم تو را لفظ دری

در فتنه و آشوب شب نام تو شد ذکر دلم
در خانه ی ویران ما کمتر کنش این مهتری

ترسیم محراب تو را در یاد خود آورده ام
طاها کجا داند که تو در نیمه شب زیباتری

طاها پرکی

ماخموشی رابغل کردیم

ماخموشی رابغل کردیم
مار رویید از گلوهامان ...

من
سکوت
ترسسسسسسسس
این سه همدم همیشگی
این فرونشست سالهای زیست
این توالی سه نقطه ... نا امید .

های وهای وهای ای امید
ای بعید
دورازانتظار .

تاکجا ؟
تا به کی ؟
چرا ؟
چرا چنین ؟


حسین یونسی

دریا زده ی ساحلِ مکران تو هستم

دریا زده ی ساحلِ مکران تو هستم
معتادِ نمِ شبنمِ مژگان تو هستم
چون ماه ، شب و روز سر از پا نشناسم
هر آینه در نیمه ی پنهان تو هستم
این پنجره تا صبح به امید که باز است
شب تا به سحردست به دامان تو هستم
باید که بدانی،که نه یک بار،که بسیار
دلبسته ی آن عشق هوسران تو هستم
سوگند به آن خیلِ سپاهت که سراپا
بی نام و نشان گوش بفرمان تو هستم
آوارگی ام شهره ی عالم شده ای دوست
هر روز خجالت زده مهمان تو هستم
یک عمر سرودم که بدانی منِ شاعر
در حلقه ی عشاقِ غزلخوان تو هستم


محمد منصوری بروجنی

تا شال تو با باد بهاری ز سر افتاد

تا شال تو با باد بهاری ز سر افتاد
اسلام ز گیسوی تو هم، در خطر افتاد
تا زلف درازت ز سرت تا کمر افتاد
والله که بیچاره‌ دلم از هنر افتاد
چون فتنه تو بر پا شده با تار ز گیسو
آن یاد تو هم در دل من در سفر افتاد
لا حول و لا قوّة إلّا بإلهی
از دست تو در شهر دلم هم ضرر افتاد
تا رقص تو را در دل خود با تو که دیدم
یک لرزش و یک زلزله هم پر اثر افتاد
احمد شده آواره گسلهای دلش باز
چون سنگ دلش، با دو لبت، از فنر افتاد

احمد عارفی

این همه راه زِ سر حدِّ عدم تا به وجود

بِسم‌الله الرّحمن الرّحیم

این همه راه زِ سر حدِّ عدم تا به وجود
آمدم عشقِ خودم را به تو اِبراز کنم


مقصدم خواب در این کلبه یِ تاریک نبود
آمدم‌ پنجره ای رو به خدا باز کنم


آنقدر خوب مُنقَّش شده چشمانِ نگار
تا که اندیشه در این آیه و اعجاز کنم


سازه یِ زندگی ام تیره شد از دودِ گناه
باید این سوخته را ساخته نو ساز کنم


از خودم دلخورم و وسوسه یِ دیوِ پلید
وقتِ آن است رهِ عاشقی آغاز کنم


کفترِ باغِ بهشتم که شدم صیدِ هوس
باید آزاد شوم یکسَره پرواز کنم

علی باقری