به جبران
مردن ،
نفس
میکشیم .
یک
نقطه ی بی تردید
در
آخر
این پایان.
شهره مرادی نرگسی
شوری به سر و شوقی در دل ز تو دارم عشق
این شور و شرر گشته ، یکسر همه کارم عشق
بگذشته ام از جان و هم خیرِ جهان دیریست
عشقست در این عالم چون دار و ندارم عشق
روشن ز تو شد نوری گر هست در این منزل
بی جلوه ی روی تو، من چون شب تارم عشق
دریای دلم ای عشق، عمریست که طوفانیست
چون موج خروشانم ، بی صبر و قرارم عشق
این سینه ی پر دردم سوزان شده چون صحرا
چشم و دل من ابریست خواهم که ببارم عشق
دور از هم اگر بگذاشت این عالم دون ما را
این بود غلط چون من ، زآن ایل و تبارم عشق
آورده به جان هجران ، دل را ز غمت ای جان
من در عطشت دیریست چون ابر بهارم عشق
این شاخه ی عمر من با روی تو گل زیباست
بی نقش گل رویت ، بر ساقه چو خارم عشق
از شعله خبر دارد هر کس که در آتش سوخت
گوید ز تو هم خاک و ، هم گرد و غبارم عشق...
پژند محرر صفایی
برای آرام کردن رنگهای سرخ
برخیز از اندوه سبز خویش
بر این سایهی ابدی شرمِ دردناک
که از دو افق
هجوم میبرد بر بلورهای معتکف
گوشها پارو میکشند بر سکوت آب
اما من میشنوم
موسیقی موحش کندن عاج ماه
و طلوع سپیدهی بیپیل
آنجا که اسارت رویاهای چشمان بینور
همچنان خواهان جویدن جیوهی آیینههاست
آنجا که کسی هراسان فریاد میکشد:
مرگ یا دریا
من غرق همهی گلهای ستارگان آمال توام
در شبانهی مرگ پروانهها و
سایهی سپیدارهای تخمیر
با قلب خیسی که انکار خشک عشق نمیکند
با شعلههای رَم کردهی اخترانی
که مینشانند ضربت دانایی محض
بر شبانهی رام و همسانسازِ راهبان و شیاطین
من میشناسم
سرمنشاء وزش اسیدی رنگهای سرخ
و روییدن پوست چالاک درد را بر پیکر
در بامدادان سرشار سنگوارهها و فرشتگان
و نزول شکستهی آیههای بال
و میبینم به وضوح
رود خشم جهان قرنهای بیسر را
به زیر این سایهی ابدی شرم دردناک
پس برخیز یارا
از اندوه سبز خویش
اکنون که همهکس
به تماشای فنای تلخ ماست.
حسین صداقتی
بد غلط کرده ایم از حس غلط
کرم شب تاب را ستاره دیدیم به غلط
در واژۀ احساس هر چه دیدیم و شنیدیم
از گندم آدم تا عالم مشهود یا خطا بود یا غلط
امیرعلی مهدی پور
تو یاد منی یاد توام ،،می دانی
هممال منی ،،مال توام می دانی
گر غرق شوم ،،باز نجاتم بدهی
هرلحظه که سر بار توام ،،می دانی
من دردم و تویکسره درمان منی
پیوسته که بیمار توام ،،می دانی
در شادی وغم،،باز کنارم باشی
من دست به دامان توام میدانی
یک لحظه فقط باش که ارام شوم
اخر که سزاوار توام،،می دانی
لیلا مخلصی
ظهر مباحثه
عصر مجادله و شب
و شب ، سرآغاز دلتنگی
در باورم ، زدودن زاویه هاست ناشا
و تو تا سحر شمرده شمرده قدم میزنی در من
دلخوشم
دلخوشم به بی قراری و لولیدن
و عذرخواهی شبانه ی این
زبان
شانه بالا انداخته
تو
یک تهاجم دنج ییلاقی
و من قشلاقی مست و پایین
انداخته نگاه
با انبوهی از کشتی های غرق شده ی فلسفی
میدانی
جهان علم حساب است و حساب
با اراده ی تو در تضاد
ناشا
به تو مومنم
و این یعنی ، نگران نیستم
ای پیچیده پیچکت به پیچش روزگار من
و شتابت نفس گیر
ای تکانه ی روح
فرو رفته دوزخیم در خویش
فانوس دریایی کجاست ؟
ای فصیح ترین ترجمه ی گندمزار
که قصدت خیر و حکمت عدل و عشقت انصاف
و ای جریان بی وقفه ی دائم
یادت ، آمیختن با اکتشاف ست
و ذکرت لفافه ی شاعر
تو
یونانی ترین پنجره ی جهان بسته ی این
شرقی آلوده به ابیات لاله ای
شقایقی بودم رنجور
که سحر
بذرم را از رودهای تلخ جهان
صید کردی ناشا
و شدم
چکاوکی سرحال و خانگی
کند بال میزند این چکاوک آغشته لیک
ز شهد محبت میزند فریاد
گویی
کج رفتار ترین پرده دار رمز نگار تو
مرموز
چکاوکی ست
که نوک میزند گاهی
گاه گاهی به شعر از ....
فرهاد بیداری
هر جا که گمان کردی
مهری ز درونت نیست
آنگاه که من رفتم
از جان و دلت زین پس...
سیده مریم موسوی فر
شکستم کاسه ی صبرم ، تهی گردددردوغم
اما، دیوانه بودم من
سبوبشکستوخالی شد
ولی غمها بجا مانده
دوباره همنشینم گشته
تاتنهانباشم غوطه ورگردم درشادی
ودل درالتهاب شورورسوایی
کنون خالی شده این عشق وشیدایی
بدنبال طبیب درد بی درمان دل باشم
شاید مرهمی گردد
شفاجویدکمی این زخم چرکینی
که سرواکرده درسینه
وهرروزش شده تکراروتکراری
کریم لقمانی