ما وارثانِ اندوهیم

ما
وارثانِ
اندوهیم
هزار شبِ بی ستاره
در قفا داریم وُ وادیِ حسرت در پیش
و نعشِ رویاهایمان را بر دوش می کشیم

صدایِ
سکوت می آید
سلاحِ صدا چرا بی صداست؟

از چه
کس سراغ
نمی گیرد از حالِ پرسیاوشان؟
کی خبر دارد از مرگِ آلاله یِ سرخ ؟

سیه بادی
می وزد از دشت
پیام آورِ شبِ تلخِ ویرانیست
بغضها ست در دلِ آن قاصدک پریشان
این یلدایِ بی زایش را چرا سحری نیست؟

یکی
چراغ برگیرد
کسی سوره یِ بهار بخواند


محمود حشمتی

سرم صوت زنان دردها به خود گرفته

سرم صوت زنان دردها به خود گرفته

از صداهای گوش خراشِ هیچ نشنیده

چشمانم کم سو سخن ها گویند خسته

از نگاه های شمشیر دار و پر تازیانه

قدم هایم برید از راه رفتن های بیهوده

دستانم شاکی از نوشتن های نخوانده

قلبم شکسته از سروده های بی خبر بوده

پوران گشولی

ناگزیرم بپذیرم که هیچم

ناگزیرم بپذیرم که هیچم
از بودن تا باشم فاصله دارم
تلخ و شیرین محبوس هستم
چرا حادثه اتفاق نیافتاده ؟
یک نظر در بر دلدار رخ نداده

این پرسش را از او کردم
ولی افسوس نشنیده رفت
سخن ناگفتنی را
به زبان آوردم
ولی کمی دیر شد
من زخم خورده عشق شدم
او بی نیاز از
خواهش من بود
دل نوشته ام
ترانه شد
ورد آواز
مرغان عاشق شد

دل بستم به این قصه
که من عاشق بودم
و معشوق را دیدم
اما من را مهمان
قلبش نکرد
ترکم کرد
قبل از اینکه بداند
شاید چند لحظه دیگر
عاشق شود

هبوط عشق
حس غریبی دارد در ذهنم
انگار در اوج پرواز نکردن
بر زمین خوردم
بالم شکست
و دلم مجروح شد
قلبم ترک برداشته
زندگی در سکوت پر غوغا شده است

نرم و آهسته
قدم بر می دارم
که دیگه عاشق نشوم
شاید یکبار دیگر
درگیر پریشانی شوم
آغوش دلم دیگر
جایی ندارد

قول میدم
همواره بیادش
در غروب روزهای تنهایی
با خاطراتش زندگی کنم

حسین رسومی

در چــراگاهــی کنــار بیشــه زار

در چــراگاهــی کنــار بیشــه زار
پرسه زن بودن سه گاو با وقار

هــم ســفید و هــم ســیاه و هــم حنــا
مهربان دور از پلیدی و جفا

میچریدنــد هــر ســه در پهلــوی هــم
فارغ از درد و گرفتاری و غم

از قضــا شــیری بــه هنــگام عبــور
چشمش افتاد ناگهان از راه دور

هیــکل خــود را بدیــد و هــر ســه را
فکر آن کرد چون بیارد حمله را

رفــت و بعــد مدتــی فکــر و خیــال
پاسخی را کرد مهیّا بر سئوال

خــود رســاند آرام بــر گاو حنــا
گفت سلام و بر لبش مهر و صفا

گفـت حنایـی و سـفیدی برتـر اسـت
از سیاهی گر نگویم بهتر است

مــن نمیدانــم چــرا گاو ســیاه
می کند زیبایی مرتع تباه

گــر کنــی گاو ســفید از او بــدور
می ستانم جان ناچیزش به زور

حقّه اش شد کارِگر آن شیر نر
َشادمان گشتند دو گاو بی خبر

چنــد روزی تــا گذشــت از ماجــرا
شد روان بار دگر بهر غذا

بــار دیگــر گاو همرنگــش بدیــد
کرد سلام و حال و احوالش شنید

قصه هـا گفت از شـجاعت های خود
از رشادت یا رفاقت های خود

گفــت کــه آن گاو ســفید بــی حیــا
چون سفید است دائما دارد اَدا

او سـفید هسـت و به خود نـازد ز رنگ
غافل از اینکه تو هم هستی زرنگ

هـر چـه باشـد رنگ تو با من یکیسـت
فرق چندانی ز شیران در تو نیست

گــر شــوی دور و کمــی از او جــدا
میشوی بر مرتع ات زآن دم خدا

رفـت کنار آن گاو سـرخوش از سـخن
تا رفیقش را خورد اَندر دمن

مدتی را چون سپر شد آن زمـان
بار دیگر آمدش شیر ژیان

با خیال راحت و چشــم خمــار
کرد نگاهی بهر خوردن در شکار

لــرزه بــر انــدام گاو آمــد پدیــد
آنچه بر او خواهد آمد را بدید

گفــت عزیــزم گاو چــون رنــگ حنــا
از چه میترسی، ز تقدیر و قضا

خـود بفهمیـدی کـه میگـردی شـکار
یا که آیم بی جهت از بیشه زار

گاو نــادان پاســخش گفتــا درســت
خورده گشتم من همان روز نخست

کاظم بیدگلی گازار

دلم را خوب بشکستی تو ای عشق

دلم را خوب بشکستی تو ای عشق
به پایم بند غم بستی تو ای عشق
نداری رنگ و روی آدمیزاد
حقیر وقاتل و پستی تو ای عشق

منوچهربرون

نگاه چشمانت

نگاه چشمانت
کار بمب اتم میکند
تن ما خسته هیروشیماست هنوز
نگاه نکن خیره
لعنت بر چشمانت
و
لعنت بر نگاه هیزت ای زاده حوا
میدانم هم زبان نیستیم
باز لعنت بر تو و هم کیشانت.

چشمان خسته ام به نگاهی
میمیرد و جان میدهد.
سیاه مطلق
چشمانت را بپوشان
یارای جنگمان نیست.
پنجه های نگاهت
مثل شمشیر نیست
نمیکشدمان
هر روز نمیکشدمان.
ای لعنت بر تو چشمان هیزت.

هادی حاجی زاده

شاید خیلی با رؤیاهات فاصلم بود

شاید خیلی با رؤیاهات فاصلم بود شاید قدری که خواستی شادی نداشتم
شاید دیر فهمیدم از دستای تو، باید بیش از این فاصله داشته باشم
شاید دیر رسیدم به باغ پر عشقت ،شاید خسته بودی تو از سرنوشتت
شاید من نبودم به زیبایی تو شاید قسمت این بود بمیرم تو چشمت
حالا بعد رفتن چی شد سهم دنیات ؟نمیدونم و گیرته قلب خستم هنوزم
هنوزم باهات میگم هر شب غمامو تو میخندی به درد و دلهام گمونم
گمونم تمومی نداره شبِ من گمونم غصه از روزگارم نمیره
نمیره سیاهیِ تلخِ گذشتم میخواد انگاری جونمو خیلی راحت بگیره
کاش می فهمیدی سرد شده بی تو دنیام از این بار سنگین یکم کم می کردی
می دیدی با رفتن چیزی خوب نمیشه جز اینکه دلامون میره رو به سردی
ولی خاطراتت همیشه باهامه من از تو عشقو یادگرفتم عزیزم
فدای سرت دیگه عیبی نداره که هر روز بشکنه با خیال تو بغضم...

یوسف خدائی

از هیچ همه گفته و ما هیچ ندانیم

از هیچ همه گفته و ما هیچ ندانیم
این هیچ چه باشد که همه تشنه آنیم

این جسم گلی مثال ظرف است
در درون تو هیچی ژرف است

از کوزه هدف درون که خالیست
از خانه تو بهره ات فقط فضای خالیست

آن کس که تو آن، خودت بدانی
سیمرغ رها کرده و هدهدی بمانی

نفس است و گل کوزه فلانی
در خانه تو پشت در بمانی

جایی که من و نام و زر و سیم نباشد
جایی که ره و رهرو و صد حکیم نباشد

اندیشه یک جدایی و وصل نباشد
آنجا که فقط آینه، تصویر نباشد

وقتی که یکی باشد و یک به یک نباشد
جایی که تو من باشی و من جز او نباشد

وقتی که تو رقص سما نقطه بیابی
زین شعر رها شاعر و صد نکته بیابی

وقتی که پر از عشقی و معشوق نداری
آن لحظه که تسلیمی و بر موج سواری

می گردی و می گردی ، دنبال سکوتی
میرقصی و دلگرمی ، صیاد شهودی

روحم همه شب پی سکوت است
بن بست خلاء صدای سوت است

هیچی قلم است دلت رباید
شعری شده موزون شده از پیله در آید

محمدرضا بیابانی