به غمزه های محبت همــــیشه جلوه گری

به غمزه های محبت همــــیشه جلوه گری
به عشق پاک و صفایت تویی که مفتخری

هجوم غصه نــــــــداردرهی به مرز تنت
که شاه راه جهانی بـــه عشق و پرده دری

همیشه چاره گشا کی سکــوت لب باشد
چنان بگو که به دلها نشیندش شــــکری

بکار عاشق آواره هــــــــــــر کسی خندد
که این جنون شده باعث ترا که در بدری

حلاوتی که به مستی رسیده بــر دل من
مکن توتلخ بکامم مـــــــگر تو بد گهری؟

زمام کار جهان شد بــــکام ناکس پست
که در طریقت دنیـــــــا شرر شود هنری

زیادصحبت نامحرمان نــــــــگو بس کن
کنار من بنشین گفتمت به مختـــــصری

سعادت کریمی

این بار قلم هایم عاجز شده از یک عشق...

این بار قلم هایم عاجز شده از یک عشق...
شاید تپش قلبیست کز دلهره ویران است...
آهسته درون خود دنبال خودم گردم...
ای وای که در هر بند یک دلهره زندان است...
این خود به کجا رفته انگار درونم نیست...
جای خود من امشب یک خنده ی جانان است...
گوید قلمی بردار، از عشق سرودن کن...
اما چه کنم این دل، از عشق هراسان است...
گویم که کمی آرام، از عشق گریزانم...
انگار که من قلبم یک قالب بی جان است...
گوید که نهانت را رخساره نمایان است...
بیرون بده عشقت را این شیوه ی مستان است...
یک لحظه کنار عشق، یک عمر غزل خوانیست...
با جام می ساقی، هر دلهره آسان است...
تقدیر مرا انگار، از روز ازل اینست...
عمری که بدون عشق، هر لحظه به پایان است...


سجاد پارسا

یک عمر نشسته ایم و بازی کردیم

یک عمر نشسته ایم و بازی کردیم
خود را به خیال خویش راضی کردیم
دنیاست،عروسکی هزاران داماد
ما نیز دمیست دست درازی کردیم.


سید محمد رضا هاشمی

قلب من دریای بیکران است

قلب من دریای بیکران است
لبریز از عشق و شور و طوفان
در ساحل عشق همچو مجنون
دل سپرده ام به لیلا زیر باران

قلب تو سرشار از احساس
مثل موجی که میرسد به ساحل
هر نگاه تو شیرین تر از قبل
هر لحظه با تو یک عمر کامل

تپش های قلب تو بهترین ترانه است
که مرا به شنیدنش ، دادی عادت
قسم خورده ام که برایت بمیرم
تو جانانی و ، من جان نثارت

قلبهای ما گره خورده در هم
احساس ما مثل قطره های باران
تو کوه آرامشی در جاده عشق
من دیوانه و عاشق تر از هر زمان

آرمین محمدی

شاعر برای هر غزل از جان کشیده است

شاعر برای هر غزل از جان کشیده است
با هر ترانه خون دل عرفان کشیده است

چون شهریار ملک سخن نیش و نوش را
با هم برای عشق ز دوران کشیده است

در هر کجا که رفته شده رانده از سرا
مستأجری که کوله به دندان کشیده است

از بخت بد نشانه ی شاعر شدن نداشت
چون شهریار نوبت زندان کشیده است

از فرط عشق غربت و از آشنا سخن
با خون دل قرابت هجران کشیده است

با تار دل ز سوز درون ناله کرده است
بر بوم دل ز نقش رقیبان کشیده است

با هر غزل که گفته شدش موی سر سپید
پروانه گون ز شمع فروزان کشیده است

باید که با شعور غزل هم قدم شوی
تا بنگری چه تهمت ارزان کشیده است

هر شاعری در آخر شعر از خودش نوشت
این شاعر از خودش دل سوزان کشیده است

چون روزگار از دل عرفان خبر نداشت
از عشق و عاشقی فراوان کشیده است

وقتی که عابران خسته غریبانه رد شدند
از خط و خال چاه زنخدان کشیده است...

با رب نگیر از دل عاشق غبار عشق
بر کس نخواه زآنچه که عرفان کشیده است..


عرفان اسماعیلی

بی‌تو من برگِ خزانم زیرِ پای عابران

بی‌تو من برگِ خزانم زیرِ پای عابران
باتو من پَرمی گشایم تا خدا،تابیکران.

بی‌تو من همچون حبابم خالی ازعشق وامید
باسرانگشتِ نسیمی محو گردم ازمیان

بی‌ تو من آیینه ای پُر از غبارِ غربتم
باتو من صد پنجره عشق و امید و ارمغان.


بی تومن چون کشتیِ بشکسته در امواجِ غم
جسمِ سردم می خورد سیلی ز طوفانِ زمان.

بی تو من یک برکه ی تنهایِ تنها در کویر
باتو من دریایِ موّاجم،کران تا بیکران.

بی من موجی پریشانم پُر از هجرو جنون
می‌زنم سر را به هر صخره ز عشقت بی امان.

بی تو من چون بلبلی محزون اسیرِیک قفس
باتو اما پر گشایم،شادمان درآسمان.

بی‌تو چون:پرویز:من پژمرده ام در انزوا
با تو چون یک باغِ الوانم، ز یاس و ارغوان.

پرویز مهرابی

دوش از جمال جانان جانم ز جان بگریخت

دوش از جمال جانان جانم ز جان بگریخت
از شدت جمالش بر من توان بگریخت
زیبایی اش جهان سوز بُد ماه عالم افروز
تا بر رخش نظر شد دل در نهان بگریخت
من را به آرزو کشت آن ماه ترکمن رو
تا یک نظر بدیدم در سینه جان بگریخت
آن دلربای مه رو آن یار آهوان رو
تا دیده بر رخش شد دستش به نان بگریخت
یادم نمیرود آن، آن دلربا و جانان

تا روبه رو شدم من چون آهوان بگریخت
ای ماه غبغب من بازای در شب من
تا مه به من در افتاد چون رخش خان بگریخت
او همچنان غزالی میرفت با چه حالی
تا شاخه ای بلرزید دیدم دوان بگریخت
از پیچ و تاب زلفش کس زندگی ندارد
گفتم بهار من شو گفتا خزان بگریخت
بر جان بی جمالم چندی بده مجالم
تا یک نظر نظر شد گفتا نمان بگریخت
در ماه تاب رویش همچون پلنگ پریدم
از بیستون فتادم زود و روان بگریخت
چون کوه کن که تیشه برداشت زد به ریشه
جانم به راه گم شد گفتا نشان بگریخت
احرام بر غزل ها جانا چه دلنشین است
این جمله گشت تکرار گفتم که هان، بگریخت
صد ها حدیث دیدم تا وصل تو شنیدم
تا جان ز او دمیدم گفتا فغان، بگریخت
گفتم نگار زیبا در انتظار رویت
دل پیر گشت و رسوا گفتا نمان، بگریخت
آتش به خویشتن سوخت از عشق چون عبیرش
تا ناله ام بلند شد، گفتم فغان، بگریخت

امیرسام نامداری

وصل حضرت جانان

بسمه اللطیف
وصل حضرت جانان
تضمین غزل شماره 430 سعدی شیرازی

1
مقدّر است که عمری به یاد روی تو باشم
دچار ظلمت چین خوردگی موی تو باشم
به یاد دولت دیدار و گفتگوی توباشم
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

2
به دور از تو همیشه به سر هوای تو دارم
شبانه روز به غصه شده است این همه کارم
که سیل اشک به روز جدایی تو ببارم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

3
ای آن که دیدن تو می نمود چاره هر غم
همیشه بود صدایت به قلب خون شده مرهم
تمام خوبی و پاکی شده است در تو مجسم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
4
کمی نمانده که از دوریت ز پای بیفتم
اگر شنیدی عزیزم که رو به خاک نهفتم
بدان که تا دم مرگم به شوق عشق تو گفتم
به خوابگاه عدم گر هزارسال بخفتم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
5
چه می شود که زمانی گذر کنی تو به کویم
نگاه دلکشت افتد در آن گذار به رویم
شراب شوق چو جوشد در آن زمان به سبویم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
6
اگرچه تشنه لب و خسته در جهان بدهم جان
چه باک می‌رسم آخر به وصل حضرت جانان
در آن جهان تو رسانم ز لعل خویش به درمان
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
7
روان فسرده شد و شد شکسته از غم تو تن
به عقل و دین شده سودای بی امان تو رهزن
در این سروده بخوان این به گوش یار خوش من
هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

مهدی رستگاری