جان من جان تو و جام می را چه کنم

جان من جان تو و جام می را چه کنم
قطره اشک بهار بر لب خندان چه کنم

ابر برمیخیزد زدریا ولی باز به دریا برود
آتش افروخته در عاشق مستان چه کنم

گفته بودند زمستان آتش زیر خاکستر است
آتش زیر خاکستر جان سوخته را چه کنم


هر قدم بر لب یار قدم میزنم فریادی است
فریاد ز جا خواسته بر لب یار را چه کنم

گفت شبلی به منصور نکن راز تو فاش
فاش میگویم می بر لب جانان چه کنم

هست تا ازل صبح مستان عشق ورزیدن
پیروزی روشنی روز بر ظلمت تار چه کنم

برخیز دریا که صبح صادق طلوع خواهد کرد
ظلمت این شب تیره بر دل خندان چه کنم

سیاوش دریابار

در آغوش تو مرگ هم بوی چوب می‌دهد.

در آغوش تو
مرگ هم بوی چوب می‌دهد.
بگذار
نفس‌های آخرم را
این‌جا
زیر باران
جنگلی کوچک شوم
سبز، لاجوردی
بعد
پلک‌هایم بسته شد
آن‌وقت
تبر را تیز
رفتن بزن.

کیخسرو آریایی

نکته ای باشد نهفته در کلام

نکته ای باشد نهفته در کلام
پنــد گیــری زیــن حکایــت در ختــام

دید صیادی درون بیشه زار
بچــه شــیری خســته و درگیــر دام

رحم آمد بر دل سنگین او
تــا نگهــداری کنــد در پیــش دام


تا سپر شد سالیانی زآن زمان
چـون پلنگـی شد که گردد در کنـام

در کنار صاحب و آن همسرش
پرسه میـزد لاجرم اطراف بـام

تا که روزی از پی صید شکار
رفتـه بـود صاحـب کـه بیند جـای دام

شیر گشنه تا رهد از گشنگی
کـرد زبانـش را کمـی در ظـرف شـام

زن زبان و کار حیوان را بدید
نالـه هـا کـرد بهـر همسـر وقـت شـام

تا به گوشش نق نق زن را شنید
صاحبـش را خواهشی گفـتا تمـام

خواست بر فرق اش که شمشیری زند
ضربــه را خــورد و نگفــت بــر او کلام

رفت و وقتی را بدور از یار بود
تــا کــه زخم سر بگیرد التیــام

بعد چندی آمد و گفتا ببین
رد تیغی که کشیدی از نیــام

جای شمشیرت نماند بر فرق سر
تلخــی نیــش زنت مانــده بــه کام


کاظم بیدگلی گازار

این تبسم‌های خاموشم چه رازی می‌کَنَد؟

این تبسم‌های خاموشم چه رازی می‌کَنَد؟
بی‌صدا لبخندِ یک رؤیا چه رازی می‌کَنَد؟

رفته‌ای اما هنوز از عطرِ تو سرشارم، بگو
این هوای خستهٔ دنیا چه رازی می‌کَنَد؟

عشق را از ابتدا گفتم که باور می‌کنم
باورش اما ز قلبِ ما چه رازی می‌کَنَد؟


ماهیِ غمگینِ من، در تنگ خود تنها بمان
بی‌تو این آشوبِ بی‌دریا چه رازی می‌کَنَد؟

حرف آخر را دوباره می‌زنم با چشمِ تر
دل بریدن در شبِ سرد چه رازی می‌کَنَد؟

الناز عابدینی