ابرها همه سیاه و تار
دریغ از زره ای باران
خورشید سیاه
سایه ها بی رنگ
خشکیده دریا و رود
شهرها غرق سیلابِ و دود
چشم ها باز
دیده ها کور
دهن ها باز
گوش ها کر
جاده ها ناهموار
پاها سست و بی قرار
چوب ها گشته پایه ی آسمان
پاها در میان زمین و آسمان
کمرها خم
ابروان گره خورده
تاب ها بی تاب
دل ها آشفته و پریشان
در این وانفسای زمان
مردمانم در انتظار
انتظار پایان روز
شاید در شب سیاه
سایه ها گم شوند
اشکها پنهان شوند
دست های خالی نهان شوند
پدران خسته از شب و روز
مادران خفته در سراب زندگی
شب و روزها همه سراب
دردها بی شمار
این است شرح زندگی
شهریار یاوری
دلم اونجا رو میخواهد.
همانجا که امیدی هست
ولیکن برگ بیدی هست
درختی یا که سیبی هست
محبت را نویدی هست
دلم بی شک غمی دارد
غمی بی انتها دارد
دلی بی آشیان دارد
وجسمی بی نشان دارد
نگاهم گاه غمگین است
واین خاصیت عین است
نگاهم گاه میگرید
و اشکش آتش و کین است
ودستانم چو مشت سنگ
وپاهایم سراسر جنگ
برای درد این مردم
برای رفتن از این بند
دل من گاه میگیرد
تنم هر بار میمیرد
علیرضا رجبی
واژه ها اَنبارَن
به تقلای کلام اینجایَم
دلبری از رفتن
جمله ای میخواهد
جمله ای بهرِ پناه
وَ من عاجز ماندم
تو بیا اَنبار بان
یه ردیف از واژه
سهمِ تنهاییِ جانم ده
یه کلام از احساس
در وجودم جا ده
منِ تنها بی او
چون درختی بی برگ
یا مسیری خسته
بی مسافر ماندم
تو بده برجانم هر چه احساس
در آن اَنبار است
به خدا میخوانم
واژه واژه احساس
می دهم بر قدم های ِ یارم
سپیده امامی پور
من نوکرِ رعنا قدِ مشکین مژهیِ نازِ دیارم
از دستِ رخ و صورتِ فوقِ حسنش هی به فرارم
من چاکرِ لیّنسخنِ لب دهنِ بنتِ کبارم
از لحنِ به فوقِ شکر و هم عسلش گشته هوارم
نام آورِ روئینتنِ نوشینبرِ دریایِ ولایم
با جان و سرم تا به ابد در برِ پایش به فدایم
من خادمِ معصومهی زهرائیِّ والایِ خدایم
با همّه وجودم به برَش تا به ابد فوقِ وفایم
من در بغلِ مادرِ هستی ابدالدّهر جوانم
هی بر قدمِ فوقِ به عرشش بزنم بوسه زِ جانم
من شاکرِ درگاهِ همه هستی خداوندِ همایم
بر طاعت او تا به ابد گوش به فرمان ولایم
من سیّدِ همّیشگیِ دستِ کرامات رضایم
عرشی شدهی فاطمهام تا به ابد جنبِ طلایم
سید جعفر مطلبی
گویند بگذر و بگذار بگذرد
چه بگویم زمان ست خیال گذر ندارد
دلتنگم و این دل پر غم
خیال گذر زین غم و حسرت ندارد
دیدم غم با من همخانه شده
گویی این دل خودسر خیال حذر ندارد
به چشم خود دیدم جوانیم ز کف رفت
منی که شوق رسیدن دیگر ندارد
خدایا می دانم میدانی که این دیار
نام و نشانی ز مرهم ندارد
صدیقه برنده گشتی
من دلخوشم بایاد تو جانا تو از جبران بگو
کی می رسد آخر بسر این هجر از پایان بگو
چو می رسدبانگ جرس برکوه ودامن میزنم
این کاروان عزم کجاست ازروح سرگردان بگو
گیرم کجا از توخبر افسرده شد این دل ز غم
گفتی صبا داردنشان از درد وهم درمان بگو
کاشانه گشت ویرانه و راهی به وادی جنون
دلخوش به آن آبادیم از آن سرو سامان بگو
شورش اگر کرداین دلم جرمی سزاوارش نبود
حکم وصال ای دادرس تعلیقم از زندان بگو
دادی به فردایم نویدچون می رسد گفتی امید
اکنون که سالی رفت وباز امروز واز الان بگو
ای ابر پرمهر بهار این دل شده چون شوره زار
پس کی گذارت می رسد از شر شر باران بگو
رنجی که بردم از برت ازکوه وصحرا در پیت
مجنون منم لیلی تویی از زاری و حرمان بگو
امیر شکوهیان
باز باران با ترانه
میچکد از سقف خانه
روی آن سفره ی بی نان
باز باران؟
باز تحقیر و حقارت
شرمسار از گریه های کودکانه
میشود بابای خانه
آمده هان فصل سرما
سرد گشته خانه ی ما
نان درون سفره خالیست
این حقیقت حق مانیست
صبح وشب در پی انسان
می دویدم در خیابان
نام آن صحرای لم یزرع سوزان
شهر ما بود
شهری از دود و هیاهو
بوق و آهن
قلبهایی همچو فولاد
آدمیت دست شسته
در درون رودی از
خون و قساوت
خشم و نفرت،
بغض و کینه
وای چقدر آشفته حالم
چشم هایم بسته و تر
تا نبینم قطره های اشک مادر
روی آن سفره ی بی نان
باز باران؟
باز باران؟
باز باران؟
هادی احمدپور
گفتم به یک نظر ، باشد نگه حلال
گفتا که درگذر ، زین گفته و مقال
گفتم که شرط آن ، تا پرده افکنی
گفتا که چشم پاک ، وانگه دلی زلال
گفتم که برتو شکّ ،بسیارکرده ام
گفتا که وسوسه است،کردم تورا حلال
گفتم به آزمون ، سنگم محک بزن
گفتا که آیدت ، این فرصت و مجال
گفتم به دیگران ، لطف دگر کنی
گفتا که بر حذر ، زین گفتِ بد سگال
گفتم که من بسی ، نازَت خریده ام
گفتا که شُبهه ها ، آید پس از خیال
گفتم اشارتی ، کان مانَــدَم ز تو
گفتا که باقیا ، ابرام در وصال
داود احمدی-باقی