بوسه‌ها دیگر ندارند از جوانی‌ها نشان

بوسه‌ها دیگر ندارند از جوانی‌ها نشان
خنده‌ها از مستی و از ناگهانی‌ها نشان...

بزم‌ها رنگی ندارد، از صفا ، از معرفت
خوب‌رویان از وفا، از مهربانی‌‌ها نشان...

گم شدیم‌و بسته راهِ سینه‌را بغضی غریب
داستان دارد عیان از ناتوانی‌‌ها نشان...

دل‌سِتانم روزگاری چشمِ می‌ْگونِ تو بود
نیست بیش‌از حسرتی از دلستانی‌ها نشان...

برکه هم دیگر نمی‌بیند نصیب از ماهِ خویش
ماهتاب، از سایه‌ی ابرو کمانی‌ها نشان...

شهرتم را برد با خود دستِ تلخِ سرنوشت
گم شدم در خود، ندارم از نشانی‌ها نشان...

مانده‌ام تنها ، ندارم هم‌ زبانی غیرِ آه
آری حتّی دیگر از شیرین زبانی‌ها نشان...

خسته‌ام از طرحِ غمگینِ قلم، صاحب غزل
کاش می‌دادی به من از آسمانی‌ها نشان.. ؟


حسن کریم‌زاده اردکانی

در عبور جاده ای با سرعت

در عبور جاده ای با سرعت
سرعتی که همتراز نفسهای آدمی بود
که ناگه با مردابی باتلاقی مواجه
اینجا بود که نفسها به شماره افتاد
چگونه توان احساسی را بیان؟
در ایستایی نگاههای اول مان
درک این مرداب باتلاقی چگونه میسر؟
یک لحظه مکث در نگاهی دیگر به امتداد افق
باور کنید

در این سوخته شدن ها با گِلهای آمیخته با لجن
میسور نیست از روندگانی درمانده
نگاهی اندیشه وار را
چرا که در فروافتادن انسان
همراه دست وپا زدن های او
کجاست دیگر لحظاتی با نگاهی محرک زا
میخواست تلاشگری موثر باشد
معنا و مفهوم را در درکی تازه بیان کند
میخواست پژوهش هایش دادگری از واخواهی ها باشد
تا باشد که بسان او از امروزیان
خط مشی فرداییان را ترسیم گر باشند
سئوالش در این
که چگونه میتوان همچون قابی باشیم
که تنها در خود باشیم و نه در غیر خود
که چگونه در کوچه پس کوچه های جامعه گذر
بدون درک استنباطی از معنای حال جامعه
بسان مردگانی مانیم
که در تنگنای خویشتن خویش گرفتارند
کجاست آن گوشه ای از ذهن مان
که نه بریده بریده
بل بسان فعالی ممتد
بیاد انسانهای محرک باشیم
نه همانند دوندگانی در رویا
نه در حرکتهای ضد پویایی
نه در پس ماندهای باتلاقی
نه در گمشدگی و گم گشتگی های وجود انسانی
حال چگونه توان در غم روزگاران
غرق شدنها را
در مرداب و باتلاق زمانه چنین نظاره گر بود؟

احمد رضا رهنمون

دردا

دردا
که درد
بی درمان
کودک
مادر درمانده
در درمانگاه
درمان
نمی شود


محمد رضا راستین مرام

نگاهش آتشین و لشکری از ناز دنبالش

نگاهش  آتشین  و  لشکری از  ناز  دنبالش
گذر می کرد چون ماه و دل من باز دنبالش

نه  تنها  من  اسیر  آفتاب  مهر  او  بودم
فراوان بود چون من عاشق و سرباز دنبالش

تمام  دین  خود  را  ریختم در پای چشمانش
همان چشمی که دارد صد هزار اعجاز دنبالش


نمی دانم چه دیدم یا چه گفتم در ازل یا رب
چو وا کردم دو چشم افتادم از آغاز دنبالش

تمام عمرم از گیسوی پر پیچ و خمش گفتم
و  شب های  دراز  قافیه  پرداز  دنبالش

یکایک خاطراتم در قفس پوسید و با حسرت
به  دل  ماند  آرزوی  لذّت  پرواز  دنبالش

به اوج آسمانها  می برد روح پریشان را
نوای  دلکش  سازی و  یک آواز دنبالش

غریبانه سفر می کرد واسع از دیار خود
نبود  از  آشنایان، یک  نفر  همراز  دنبالش

سید علی کهنگی

دوری روی چون مَهَش غربت دل فزون کند

دوری روی چون مَهَش غربت دل فزون کند
یاد رخش چو میکنم عاقله ام جنون کند

دلبر خوش نوای من مهوش خوش لقای من
پای که می کشد زمین عقل مرا فسون کند

امیرحسین سوری

دلم بی تاب چشمان تو گشته

دلم بی تاب چشمان تو گشته
بیا ای چشمه ی خورشید ای نور
ببر هر چه سیاهی، وحشتُ غم
بیاور نغمه ای از شادی و شور
نگاهم منتظر تنهای تنهاست
مگر این لحظه ها پایان ندارد؟
که بعد از قرنها چشم انتظاری
به نامت بردلم باران ببارد
شمیم عطر تو هر لحظه اینجاست
در این آدینه های بی قراری
تو را از عطر نرگس میشناسم
تو بر چشم دل من آشکاری


میدیا جادری

با ماه امشب از تو خواهم گفت ؛

با ماه امشب از تو خواهم گفت ؛
تو شکلی از آغازی ،
که پشت پایان ها سرسختانه
پنهان شده است ...

حجت هزاروسی

و چقدر من تنهها بودم..

و چقدر من تنها ماندم،در تنهایی خود هزاران بار با خودم کلنجار میرفتم که تنها بمان،تنها بمان یکی می آید و جای او را میگیرد
سالها گذشت،موهای سرم سفید گشت،من تنها گشتم،قلبم تنها گشت،مغزی که همیشه قلب را به سخره میگرفت هم تنها گشت ،هرگز فکر نمیکردم که این غم این درد،این تنهایی باعث شود که مغزم هم از پا در آید،آری.. درد جدایی من و تو،اینگونه من را پیر و فرسوده کرد
کاش برگردی و بگویی،همه ی آنها بازی بیش نبود
اما اکنون چه ؟من پیر گشتم و تو مجنون
مجنون کسی که ز من بهتر است شاید
شاید..شاید...شاید..
شاید خدا میدانست که من و تو حتی بهم نمیخوریم؟نمیدانم
افکار پوسیده من هرروز گل از گلش میشکفد که جوان شود و من را آزار دهد
میداند که من پیرم و بی حوصله و بی اعصاب
میداند که نقطه ضعفم، تویی و بس..


پریسا قویدل