سرشک غم چرا باری عزیزم

سرشک غم چرا باری عزیزم
وجودت گلشنی باشد عزیزم

پناهت گر خدا باشد چه باکی
که دشمن گویدت خواری عزیزم

به دست دیده گر دل را سپاری
وجودت را بگیرد بی‌قراری

به عقلت می‌سپاری دیده و دل
که گردد زندگی بهرت بهاری

بر آتش دل آب چو لبخند تو نیست
باری ندهد شاخه درختی که پیوند تو نیست

شمع و گل و پروانه به هم می‌گفتند
پابند کسی مشو که پابند تو نیست

برای دزد مالت شب چو روز است
چو آن را می‌برد جانت بسوز است

بنازم ثروت عالِم که هرگز
ندزدندش که هر دم در فروز است

ز ابر آسمان در رحمتی تو
ز تیره ابر دل در زحمتی تو

به یک نقطه چو قلبت تیره گردد
همه زحمت شوی در محنتی تو

فروغ قاسمی

هر که در ره آمده رازی بر او خواند مَلَک

هر که در ره آمده رازی بر او خواند مَلَک‌
پرده از چشمان کورَش می درد چرخ و فلک ‌

دیده را بینا، ولی قفلی به لب، دلبر زند ‌
آین نه حرفی یاوه باشد داد بر منبر زند

آنچه می بینی کجا ، دنیا کجا و خالقش ‌
در کجا خواهی بیابی مشق و درس و عالِمَش ‌

‌او زبان بی زبان است ، واژه ها قاصر ترین‌
قصه اش را کس نداند ، جز همان فاخرترین‌‌


محمدرضا بیابانی

آوازِ جهان را شنیدم

آوازِ جهان را شنیدم

آواز گنجشگانِ گلستان را در صبحگاهان

آواز بلبلانِ خموشِ را در قفسِ آدمیان

آواز پرندگانِ گورستان را ، در زمستان

آواز درندگانِ پریشان را ، در شبانگاهان

آواز انسانِ سوگوار را، در دالانِ سرگردان

آواز عاشقِ دَیّار را، در حضور عیاران

آواز کودکان را، در رنگین کمانِ جهانیان

آواز باد را، در میانِ نخلستانِ دهستان

آواز بادبانِ حیران را، در یخبندان

آواز تاکستان در تابستان

آواز خزانِ برگریزان، نامه رسان

آواز بمباران در گلباران

آواز سخنرانِ حکمران، در فقدانِ وجدان

آواز  قلمدان در میان هنرمندان

آواز گلابدان در دُوران طغیان

آواز بذرافشان در میان لاله زاران

آواز آسیابان در خیابان، افتان و خیزان

آواز تیراندازان پرسان و ترسان

و هزاران هزار آواز در جهانِ بیکران

همه در میان هم ،کنار هم ،هم لرزان هم شادان

و من همواره آواز خوانِ غریبِ بی دل
در  عالم غریب اما قریب در دل آدمیان

حنانه بارفروشی

خاتم شده این لطف کریمانه ی خداوند جهان

خاتم شده این لطف کریمانه ی خداوند جهان
مانند ختم ظلمات پنهان
ما قبل جهان بر سر هر مسلک و کاری بودیم
آغاز جهان بود نشانه ی سنجش ما
اینکه با مسلک خود مسقطی چایی خوریم
یا مسلک خود را کنیم آغاز آبادی جان
فرق این دو را هر کسی ننموده است در ذهن جای
ای فلک گردش مکن با مال و جان دیگران
بلکه در ذهن ما روشنی را جای ده
وقت گردش روشنایی بر زمین ارزانی ده
مردمان را در زمین هشدار ده
با لطف خود با بدان رفتار کن
با مهربانان جهان با مهربانی تا کن
ای فلک گرچه خوب و بد مردمان همه آزار
دیده‌اند در این جهان
آن جهان دیگری تنها بد مردمان آزار بینند این را بدان
لطف کن ای خدای این جهان و آن جهان
بر سر هر مردمان در هر جهان
هنگام لطف بی کران
اشکبوس را از شاهنامه بیدار کن
تا به هنگام ستم، ظالمان را تعقیب به بیگاری کند
تا به هنگام ، ظلمت را به خواری کشد
تا طلوع صبح امروز ، غروب فردا پنهان شود
شهسواری بر مردمان کامبیزان خوش شود.

کوهسار بزرگوار

برندگان واقعی

برندگان واقعی
نه ثروتمندانند
نه نخبگان
و نه حتی پزشکان
مهندسان
یا وکیلان
برندگان واقعی
کیک افسوس
و
شربت غبطه نوش نمیکنند
آنها قیاس را نمی شناسند
نمی دانند مقایسه درد دارد
برندگان واقعی
چیزی فراتر از خوشبختی را نفس می کشند
صبح ها
در آینه
نه به قول زردها
نجات دهنده ای می بینند
و نه چون
داستایوفسکی قاتلی سرگردان
آنها
فقط
فقط و فقط
خودشان را میبیند
یک خودِ ساده
خودی متشکل از کاستی ها و فزونی ها
خودی شکسته و خودی شکاننده
خودی که با تمامی خلق و خوی زننده اش
باز هم
لایق پرستیدن است لااقل از جانبِ خود
آری
برندگان واقعی درحالی که در آغوش خود هستند به خود سیلی میزنند
آنها
با یک دست نوازش می کنند
با دیگری گوش می کشند
برندگان واقعی
در نهایت خود را
با تمام بدی ها و خوبی ها ، زشتی ها و زیبایی ها
مهربانی ها و خودخواهی ها ، می پذیرند
خود را می بخشند
و به مرور
حتی به زورهم که شده باشد
در پی بهتر شدن هستند ، درحالی که به خودِ کنونی عشق می ورزند
خلاصه بگویم
برندگان واقعی
برخلاف من و بعضی ها
خودستیزی نمی کنند
آنها
خودستایی را آموخته اند


هدیه توحیدی

روزهایی که کنار تو گذشت

روزهایی که کنار تو گذشت
مثل رویا بود و هرگز برنگشت

آنچنان دلبسته ات بودم که آه
در غروبش سخت می شد بازگشت

دوست دارم با خیالت سرکتم
روز و شب را در میان کوه و دشت

دوست دارم زیر باران تر شوم
چون درختی در خیابان‌های رشت

دوست می دارم به دستت آورم
بار دیگر با تمنا و‌‌ گذشت

ای خوشا تکرار ایام وصال
در سکوت روزگاران پلشت

سید محمد رضاموسوی

روزهایی که کنار تو گذشت

روزهایی که کنار تو گذشت
مثل رویا بود و هرگز برنگشت

آنچنان دلبسته ات بودم که آه
در غروبش سخت می شد بازگشت

دوست دارم با خیالت سرکتم
روز و شب را در میان کوه و دشت

دوست دارم زیر باران تر شوم
چون درختی در خیابان‌های رشت

دوست می دارم به دستت آورم
بار دیگر با تمنا و‌‌ گذشت

ای خوشا تکرار ایام وصال
در سکوت روزگاران پلشت

سید محمد رضاموسوی

ای دوست بیا و یک نصیحت بشنو

ای دوست بیا و یک نصیحت بشنو
از غنیمت عمر هدر رفته حقیقت بشنو
دانی که هر آنچه اندرونش خالیست
همچون جرس طبل، صدایش عالیست
همچو سکه ی خرد که پر شور و نواست
آنکس که تهی بود، صدایش به هواست
چون پول درشت که صدایی ندهد
آنکس که پر است، هم صدایش به خفاست
هر کس که ندارد از درون هیچ هنر

یا مکنت و دولتی ندارد ز بشر
همچو طبل پر شور صدا ساز دهد
بر خلق خدا و دوست آواز دهد
پس حر ف و سخن شنو به هر سوزو گداز
یک گوش درو، دیگری دروازه ی باز......

احمد عابدی