چند گاهی است که همواره دلم غمگین است

چند گاهی است که همواره دلم غمگین است
روزگار است چنین قسمت ما هم این است
چون به دلدادگی خویش نظر کردم و لیک
غم من از دل صحرای عرب تا چین است
تو چه فکر کرده ای از لاف سخن میگویم ؟
بس جفا کردی و امروز سرت پایین است
زچه رو بر جگر سوخته ام خندیدی ؛فهمیدی؟
من چو مجنونم و این شعر غم رامین است
تا که از هجر تو از مرگ سخن گفتم وای
می شنیدیم که در زیر لبت آمین است
قمری روح که در باغ دلت پر می زد
جور صیاد ببین چشم تو چون شاهین است
من چه کردم ؟به جز از عشق و جدایی گفتم ؟
نشنیدی که در گوش تو این یاسین است
مزرع چشم تو را من نشود سر بزنم
گوییا آن خم ابروی تو چون پرچین است
میشنیدیم که خوش شعر سپهری میگفت
نرم و آهسته بیا که صورتم پر چین است
تو به سنگی که زدی باز شکست این دل ما
ترک چینی تنهایی من از این است
(دورکی )بس چه نوشتی که غمت افزون شد
(غین) اول به شروع است ودلم تا (میم) است

مسعود بابایی