دست روی زانوان خود گذاشته،

دست روی زانوان خود گذاشته،

به پیش رو نگاه کن

تا رسیدنت به آن تنی که بی سر است
راه مانده است:

یا علی بگو



میروی
ولی تنم میان قتلگاه

منتظر برای دیدن دوباره ات

چله ایی بدون سر نشسته است

تا برای غربت تو
زار زار گریه سر کند


سعید خاکستر

بچه بودم آرزو در قلب جانم ریشه کرد

بچه بودم آرزو در قلب جانم ریشه کرد
بزرگ شوم ، عاقل شوم
برای خودم کسی شوم
جوانه زدم قد و قامت کشیدم
تفکراتم رشد کرد
افسوس آهی کشیدم که نپرس
دروغ، پستی ،خیانت چیزهایی بود
که آموختم
همگان خود را گرگ می‌نامد
ولی که چه بسا گرگ شرف دارد
سر بر دره گذاشتم ز خود پنهان گشتم
کاش می شد بر گردم به کودکی‌
ذات گشته را تعبیر نیست بگذار به حال خود بسوزد
در آخر سرنوشت داستان همگان
فقط در زیر خاک ها می‌رویم
گر شانس بر تو چیره شود
بی درد جان می دهی


ابوالفضل داوری

پاییز


                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

او چرا این‌چنین می‌کند؟

او چرا این‌چنین می‌کند؟
اولین پرسش ذهنِ کنجکاوِ بی‌گناهِ من.
اشک‌هایی را می‌دیدم
که از سرزنش مردم
نادان و دانا، لبریز شده بود.

می‌دانم از کدام دسته بودم،
اما نمی‌دانم چرا این چرخه
چرخید و گردی زد بر چراهای من.

پاسخش را در گوشم نگفت،
می‌دانست درکی از حقیقت ندارم.

هرچه گفتند، نفهمیدیم
روزگار کاری کرد تا انجامش دهم
انجام دادم و رفتم
در جمع اندوه‌زده‌ها.
و هرچه گفتیم، نفهمیدند.

خودم شدم کسی که گوشه‌نشین کنایه‌ها بود.
آه، چه اشک دردناکی می‌ریختند
اشکی که بر چشم من نیز نشست‌
اکنون فهمیدم:
آن اشک‌ها از درد نبود.

آن‌ها گریه می‌کردند چرا انتخاب شدند،
برای گرفتار شدن در کاری
که پیش از آن، نادانی
و پس از آن، پشیمانی بود.
پشیمانی را در اشک‌هایشان می‌شد دید،
و نادانی هم از بازگو کردن خاطراتشان

هیچ چشمی روشن‌تر از درک نیست.
هنگامی فهمیدم چه بر آنها گذشته؛
از دیواری بالا رفتم
اُفتادم پایین و پایم شکست
صدای دردِ آن به من گفت:
تو چرا این‌چنین می‌کنی؟


محسن غفاری پور

السلام علیک یا صاحب الزمان


                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=
محمد

به دنبال واژه ای میگردم

به دنبال واژه ای میگردم
واژه ای تلخ
به طعم روزگار عزیز این روزهایم
روزهای سرد شبگون بی احساس
واژه های لال در سرم فریاد میزنند
و من در خودم میخورمشان
کودتاچیان ناکام ناسپاس را
دلم درد میکند
شاید در یکی از این شبهای
ناجورِ ناگوار
همه شان را بالا آوردم
واژه ها بر دلم سنگینی میکنند

احمد جانمحمدی

در باغی که زمزمه های زمان در ان جاریست

در باغی که زمزمه های زمان در ان جاریست
در میان پژواک رشادت های شهیدان
بر می خیزد ققنوس از خاکستر خویش
رودخانه ای از عزم از میان شن ها می گذرد
انجا در وسعتی وسیع از میدان نبرد
انجا تصویری از لبخند شهادت بر قاب تاریخ می ماند
نوشته می شود با خون شهیدان ،داستان رشادت ها
در هر قدم از راه شهیدان دفاع مقدس
رد پایی از افق های روشن بر جای می ماند
اری ،هر شهید یک غنچه در باغ سرنوشت
هر وصیعت یک وعده به سوی پروردگار
با عشق به یاد می اوریم
با سوگ و اشک ها میخوانیم
سرود مقدس بهشت را
در سطر سطر دفتر شهدای گمنام
اری خواستگاه اندیشه های پاک
اندیشه های زلال ازادی
ایمان ،استقامت و پایداری
از عصر طلایی دفاع مقدس اغاز می شود
امتداد می یابد به وسعت نور
به وسعت ابدیتی مقدس
به وسعت فخر ایرانی پر افتخار
نوشت، جوهر زمان به پاس شجاعان
واژه های ازادی را با خون شهیدان


میلاد دیناری

دور گلوی هر درختت را

دور گلوی هر درختت را
یک ریسمان با خون مزین کرد
هر مادری با دیدن هر دار
پیراهنی از کینه بر تن کرد

پیر ِ فلک در آمد و دیگر
روی خدا بی نور ِ بی نور است
چشم ِ پیمبر های ِ بی تورات
از جهل ِ فرزندانشان کور است

از یوزهای پیر و بی بته
ترفند ِ نعره سهم ِ کفتارست
کار دماوندان بی غیرت
یک سرفه ی کوتاه ِ تبدار ست

بالا بیاور زاگرس حالا
درد ِ کثیرالانتشارت را
طاعون خاکت را بمیران و
رقاص تر کن آبشارت را

از آب ِ مفقود الاثر ، ردی
در زیر پاهای سراوان نیست
از تاول ِ پروانه ها اما
خونابه بر فرش کپر جاری ست

از چشم دالاهو همین دیروز
یک کولبر افتاد و راحت شد
یک نان خور کم شد از این خطه
در حق ِ دالاهو عدالت شد

گیلان ِ مسموم از کثافت ها
پا را به سوی قبله چرخانده
گیسومِ کم پشت و مریضش را
در زیر ِ تیغ ِ اره خوابانده

ای چارپاره بعد هر مصرع
غرق ِ عفونت کن دهانم را
هر واژه را مدیون ِ غم کردم
باید برید از بن زبانم را

اشکم پمادی بومی و خالص
شعرم .. جبیره .. روی ناسورت
با سوزن ِ داغ ِ قلم کم کم
می دوزم عمق ِ زخم ناجورت


لیلا اسدی

آهوان چشمانت می دوند می دوند می دوند و

آهوان چشمانت می دوند می دوند می دوند و
گسل های وجودم را بیدار می کنند
روح لطیفت دیو درونم را می خواباند
و
آفتاب عشقت ، دریای نفرتم را می خشکاند
زیبای اهورایی من
آهوان چشمانت از آن من است
در خطئه ی مقدس چشمت
رخصت بارش باران ، نخواهم داد
ای الاهه ی خورشید زندگانیم
عاجزانه می پرستمت و خالصانه ز خدا می خواهم ،
که هر آینه
بتوانم گرمای وجودت را به سینه ی سرد کشم
رخسار خندانت را نظاره کنم
و قلب مهربانت را به آغوش گرمم دعوت
ملکه ی ملک محبت
ز جان بیشتر دوست دار آرامش دریایی دلت هستم
و اذن برهم زدنش را به خرده سنگ غم ، نخواهم داد
بانوی آریایی من
ای زیباترین زیبایان
کوه در برابر صلابتت زانو می زند
و ماه از زیبایی خویش خجل می گردد
در کهکشان دلم
ستاره اذن درخشیدن را ز تو می گیرد
و ماه درس زیبایی می آموزد ،
خورشید نگین کوچک تاج توست
و
شهاب ها بهر نگهبانیت آفریده شدند
دلم دورِ دلت در مداری همیشگی در چرخش است
لطف کن
از مدار خارجش مکن


هدیه توحیدی

دل از دلـگـیـری انـبـوه هـراسان مـی‌شـود ؛ گاهی

دل از دلـگـیـری انـبـوه هـراسان مـی‌شـود ؛ گاهی
نـمی‌کـاهـد از آن بـلکـه فـراوان مـی‌شـود‌ ؛ گاهـی

دلِ تـنگم ز دلـتنـگیِ بی انـدازه چـاک بـرداشـت
چو مـینا جانب بوسـتان شتابان می‌شود ؛ گاهی

شـکاف و دوری بیـنِ .. خـودم بـا نــورِ چـشمـانـم
شـبیـه راه اهـواز تـا .. خراسان می‌شـود ؛ گاهی

شعارِ شبرُوان آشـکار شراب و شهر و شب بشمار
مـلال بـلـوار و تنـهایی خـیابـان می‌شـود ؛ گاهـی

در اقـیانوس اندوه موج سـوارم یا که مـغروقم
گـهـی آرام و مــوّاج خـروشـان مـی‌شـود ؛ گاهـی

قفس‌آنست ؛ ز مغز بند و ز تن هم میله می‌سازی
جهان ؛ رویت بگردد قفل‌و زندان می‌شود ؛ گاهی

رُخ و سـیـمـای بــشّـاشـانـه‌ای دارد دوپـا ، گـویـا :
ولی چون دیـو ده شاخی نـمایان می‌شود ؛ گاهی

تـن از ناسـازگاری‌های دوران بس گـلایه داشـت :
نه تنـها کل‌کل و دست به گریبان می‌شود ؛ گاهی

تکان خورد کودکی با جـغجغـه با دغدغـه ، پیری
وزین ذهن در شگفتست‌وپریشان می‌شود؛ گاهی

شکست یا اینـکه پیـروزی ، نبـردی با خودم دارم
روان ؛ افراسـیاب یا پـورِ دستان می‌شود ؛ گاهی

چه‌ دمسازی ازین بهتر چه‌ پاکبازی وزین خوشتر
دلم ، پیوندِ کـوروش با کاساندان می‌شود ؛ گاهی


یزدان ماماهانی