در میان خواب ها در زمره ی آفاق ها
جارو جنجالی در این خواب زمستانی هست
از کران های افق در بیکرانی زمان
اسم و رسمی به پا می دارد
تا در این گوشه ی تنهائی ها
به خیال خویش به جهان دگری راه دارد
مردمان گویند: او دیوانه است
راست می پندارند
چون حقیقت در باورهاشان واژه ی وارونه ایست
برای فهم عمیق و تفسیر سخن
به تمثیلی که در این نزدیکیست سفری آغاز کنیم
من نمی دانم که شقایق چیست
آن را در شعر و کلام شاعران می یافتم
اکنون زمان دیگریست
با دو دوست خود آن را آنچنان سوق دادم
تا راه تنهایی را به جهان دگری راه سازم
آنچنان می سازم
سازه هاشان به بی کرانی افق ها شباهت دارد
در آنجا مردمان پیش از سلام
از افق های کران در بیکرانی زمان
با نسیم صبح می تازند
و پس از آن خوابها در زمره ی آفاق ها
از کران رقص نور و مهتاب باز می گردند
یونس ذوالفقاری
ای لحن ِ لبخند
در گیسوی ِ تو
شعر می بافم
پیش نویس ِ تمام واژگانی تویی
قاسم بیابانی
امروز تو رادیدم
جوان تر از همیشه
به زیبایی دختران بریتانیایی
جشمانت یادآور تاج محل بود
و نگاهت حس داوینچی را برای عابران تداعی میکرد.
قدم که بر میداشتی
باد در میان گیسوان پریشانت
سرگردان شده بود
و به دنبال آزادی میگشت
تو حتی به باد هم رحم نکرده بودی
حال من .
باید چون گلادیاتوری پیر
باید به نبرد با این همه زیبایی میرفتم
مردی دستانت را گرفته بود
و در پارک جاسپر قدم میزدید
او برایت از عشق
ازکازابلانکا
از آنا آخماتوا
و از راسکولنیکف که چگونه پیرزن را شقه کرده بود میگفت
و تو با چشمانی مشتاق به او خیره شده بودی.
و با صدایی که فروغ را دوباره زنده کرده بود
میخواندی:
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
نزدیک تر شدم
عینکم را برداشتم
خودم بودم
باهمان لباسهایی که برای دیدنت
از دوستانم امانت گرفته بودم
به چشماتت خیره شدم
و تو چقدر از نزدیک زیباتر بودی
دلم میخواست با صدایی بلند
آنگونه که همه بشنوند صدایت بزنم
آنگونه که همه بدانند
نامت معنای آرامشی ابدی ست
فریاد کشیدم
کسی روی شانه ام کوبید و گفت:
پدر جان چرا وسط خیابان ایستاده ای ؟
پیر شده بودم
اما تو هنوز جوان بودی
با همان شال قرمز حریر
که برای روز تولدت با پول کارگری خریده بودم.
محسن سیاه کمری
میان ِ شب وسط ِ روز هم دلم ، تنگ است.
بدون تو ، دل ِ دلتنگ ِ من ، چه بیرنگ است
سر ِ تو و سر ِ عشق ات ، سر ِ وفای به تو
میان این دل و روحم ، همیشه یک جنگ است
گشوده دفتر پنجم و کوک شد ، ساز ام
که ضرب این دل من ، در کنارت آهنگ است.
پرم ز حس وفایت ، ز لمس ِ هرم ِ تن ات
ببین چگونه دلم چون بهار ، پر رنگ است
ضمیر ِغائب ِ مفرد شدی بدان قلبم
بدون حرف و حدیثی ، همیشه یکرنگ است
دلم وفای تو کم داشت ، اندکی مهر ات ،
کنار ِتو ، دل ِ شیدای ِ من ، چه خوشرنگ است
حسین قربانی
از راهیان دور من اورا چنان یادش کنم
که از آن معشوقه خویش، عمری نگاهش میکنم
یاران چنان باران شوند وقتی نگاهش میکنم
باران چنان یاران شود وقتی نگاهم میکند
از بوی آن پیراهنش مدهوش و مستم میکند
از بوی آن پیراهنم مدهوش و مستش میکنم
از آن همه خروار مو، بر من دهد یک تار مو
عمری چنانم راضیم، اورا خریدارش کنم
آن دل که با خود داشتم عمری چنانم، نیم شد
شاید که نیم دیگرش، در دست یار یادم کند
آرمان پیروی
چگونه صبرکنم ؟
ببین
تو نیستی وتمام هستی ام ،
به زیرچکمه های غم ،
له و لورده می شود
چگونه سرکنم ؟
نگاه
تو رفتی و تمام من ،
به چنگ غصه های هجر،
اسیر و برده می شود.
تمام این درخت های شوخ روبروی چشم که منظره است ،
شبی دگر
نیایی ار ،
حصار ونرده می شود
خدای هم
که مظهرهمیشه روشنی است
درآن زمان،
میان فکرهای تیره ام
لاجرم
سیاه چرده می شود
و تاروپود شک من
به منطق و به زندگی
به هرچه هست ونیست
میان دیدگان فلسفی و بینشم ،
ضخیم گشته پرده می شود.
بیا
بیا
بدون تو،
میان من و ماسوا
دوباره جنگ می شود
و سربه دار ماجرا ،
کسی بجز من گناه کرده می شود.
ناظر توحیدی ثمرین
مرهم چو نه ای نمک به زخم هم تو مپاش
گر دوست نه ای سینه و قلب هم مَشِکاف
هر سینه بوَد جایگه رب عظیم
سوهان مشو روان خلق را مخراش
کلثوم پیکرستان
تنم به یاد تو امشب تب جنون دارد
و خیره مانده به تیغی که میل خون دارد
چه التهاب عجیبی به جانم افتاده
به نبض من شریان حالت سکون دارد
در اِنتحار نفس از سخاوت سیگار
حریم امن خیالت کشنده شد اینبار
مدام پنجه کشیدم به روی مرگ و هَوَس
گواهم این همه خط و خراش بر دیوار
اگرچه ابر بهارم ولی نمیبارم
عقیم مانده زبانم میان افکارم
در آستانه ی طغیان علیه این دردم
و بغضِ سرخِ مهیبی که در گلو دارم
اگر چه بند حرام و حلال های همیم...
دچار شوق رسیدن ولی محال همیم...
ببین نمیشود انگار مال هم باشیم
دو چشمه ایم موازی ولی زلال همیم
اگر چه بر تنِ من عطر مرگ پاشیده
فرشته ای که هوس چِکّه کرده از بدنش
ولی حضور تو در روح شعر من باقیست
و تا همیشه شدی خانه و تن و وطنش
مهدی رحیمی