پَرهای پرواز خود را
به پروانه می دهد
کِرم ابریشمی که
راه نور را در شب گم کرده است,
شمعی در شمعدانی اشک می ریزد
و بی هیچ بادی فوت می کند
برای جنازه ی خود نگران است
که از پیشانی گُل های خشکیده ی پَرپَر
بر سر هزاران مزار
عشقی ناکام روئیده می شود,
و مرثیه باران
به میوه های نچیده می آموزند
رسم عاشقی را
با اندوهی که
سرنوشت درختان را تیره کرده
تا دست کوتاه باغبان
به آرزوی درخت سیب نرسد!
مرتضی سنجری
از چشمانت که می نویسم
قلم لکنت می گیرد
وای به حال دل غم دیده ی من,
بگو چگونه لال نشوم
در این جهان که
گوش های زمین لاله گون شده
میان هزاران درد زمان های فراموشی
انگار آواز گنجشک های روی شاخه ها
به گوش هیچ باغبانی نخواهد نرسید
که اینگونه تبرهایشان جیغ می زنند
برای بریدن قامت بلند و سر درختان پیر!
مرتضی سنجری
از خیابان پائیز گذر می کرد
شعر ناتمام من
تا درمان شود غصّه های بی شمارش,
نمی دانم در کدام
فصل بر واژه هایم باریدی
و مرا سیراب کردی؛
گویی خم اَبروی تو
مثل کوچه ای ست بن بست
که قلبم در آن می ایستاد
و تمام روزهای دلتنگی اَم را
با نگاهت ورق می زدی
میان اندوه های بسیار معشوقی که
در چشمانش همیشه اَبری اندوخته بود!
مرتضی سنجری
غروب ها آه می شوم
کوچ می کنم
به سوی دردهای غلیظت
سال هاست پنهان شده ام
پشت مهربانی پلک هایت
مثل روزهای طولانی
که موقع رفتن
چشمانت پشت سرم آب می ریختند؛
و مادرم را در خواب می دیدم
آش پشت پایم را
در کاسه ای پُر از اندوه
برایت می آورد
تا پائیز را فراموش نکنی!
مرتضی سنجری
چه زود رنگ باخته پائیز شده ایم
در این هوای دلگیر
شاید روزگارِ پیر تلافی کرده
تمام فصل های خزان را
لا به لای برگ های بی قرار؛
و انگار زندگی گُم شده
زیر انبوهی از گلّه ی اکسیژنِ روئیده
بر شاخه سار درختان
که اینگونه نفس های تابستان بند آمده
از رو سیاهی روزهای بارانی!
مرتضی سنجری
من اگر بخواهم نگاه تو را وصف کنم
به جای چشمانت دو بیتی می نویسم
که زیر طاق اَبروهای کشیده اَت
سیاهی موج می زند؛
همچون ریسه های خاموش
در گریبان سپید زیر پلک هایت
اما نمی دانم
گُلدان های تِراس دلم را
سمت کدام طلوع مژگانت بگذارم
که رنگین کمان شبنم گونه هایت
بر اندوه من بتابد
در پس پرچین عطر گُل های رازقی!
مرتضی سنجری
نازنین..،
عشوه ی چشمان اَبری تو
شبیه پَر طاووس هزاران رنگ دارد
میان رویش گُل های بهار باغچه ی کوچک من؛
و چه زیباست نقاشی خدا
لا به لای قطره های شبنمِ
روی گونه هایت
که سرشار از شعر عاشقانه ای ست در دفترم
برای دوباره سبز شدن شعرم!
مرتضی سنجری
نگاهم به تقویم خیره مانده
در این روزهای سرد و کسل کننده,
من برای بهار نقشه کشیده ام
که بیاید و سر سفره ی هفت سین امسالم
کنار ماهی تنهایی اَم بماند
تا فصل ها را گِره بزنم
به زُلف نگاهش؛
شاید از طروات واژه های روئیده روی لبانش
شعرهای سپیدم نیز
لباسی به رنگ سبز بر تن کنند
مرتضی سنجری
به این پائیز حالی کن
عشوه و رقص برگ ها
غم خیابان ها را دو چندان کرده
انگار غروب پنجره ها
غم داغ تابستانی که گذشت را
نقاشی کرده اند
بر تن دیوارهای روسیاه,
و کلاغان شوم خیره مانده اند
به تقدیر شاخه های تنها
که مبادا روزی پرنده ای
روی دامن درختان جنگل
هنگام مهاجرت لانه کند!
مرتضی سنجری
روزگاری ست دخیل بسته ام
به جوخه ی موهایت
تا ماشه ای چکانده شود
بر شقیقه ی دلم؛
بمان و درمان کن رنج مرا
که سرگردان و پای پیاده دویده ام
خط به خط شعرهایت را
در مسافت روزهای بارانی پائیزی
انگار نبض احساسم را
آخرین شلیک تو ربوده!
مرتضی سنجری