غزل های ناقصم را که می خوانی
با لبخند می گویی:
در استکان لب پَر چه کسی
واژه ها را خواهد نوشید؟
جرعه ای از نگاهت
گِره می خورد بر لب هایم؛
و با ردیفِ قطره های اشک
در پس پرچین مژگانت
قافیه هایم را غسل می دهی
تا نبض احساس گُل روئیده شود
میان نفس کشیدنِ
شاه بیتِ شعرهای باران خورده
همچون رُمان های عاشقانه ی
ویرجینیا وولف
در برابر قعرِ چشمانت!
مرتضی سنجری
ای مهندس خانه ی قلبم بساز
یا پلی از بهر دل ها مان بساز
گر نمودی نقشه ای تنظیم و رسم
طرح همدل بودنمان را بساز
مریم شهبازی
از بیراههها نرفتهام
که راهی به آمدنت نداشته باشم
لا به لای همین چند سطر احساسم
واژهها
مرا تا رسیدن به نگاهت
شعر میکنند
پیش از آنکه
تمام شود عاشقانههایم
سیده مریم وهابی
کاش
من
بازیگری
بودم
و نقشم
بوسه ای ،
بی محابا
بوسه
را
روی
لبت
می کاشتم!
شوکا صبور
دستِ خودش که نبود، فرق داشت با عالم و آدم...
حتی قربون صدقه رفتناشم فرق داشت، نمی گفت عمرم، نفسم، عزیزم، صداش که می کردم میگفت:
" جانم چشمام؟! "
این چشمام گفتنشم فلسفه داشت برای خودش، می گفت:
" بی بی همیشه بهم میگه چشمام، میدونی چرا؟! آخه آدمی که مزه ی دیدنو چشیده باشه، چشماش اگه نباشه دنیاش تیره و تار میشه...
دیگه
هیچی و هیچکسی رو نمیبینه، خودش بخوادم دیگه نمی تونه، براش سخت میشه
ساده ترین کارا، دلش همیشه تنگه، همه ش دلتنگ رنگ و نور و روشنائیه...
آدم بدون چشماش خیلی چیزا کم داره، گاهی وقتا حتی خود زندگی رو! "
نگاه متعجبمو که میدید میگفت:
" فدای چشمات برم چشمام، به سرت نزنه نباشی یه وقت که اگه نباشی، دیگه نه شب می مونه برام، نه روز...
همه ی زندگیم میشه نااُمیدی و دلتنگی و سیاهی!"
هزار راه است
برایِ گفتنِ
دوستت دارمت،
که میانِ من و تو
"نگاه" است
مروت خیری
بوی کتلت مادر آنقدر خوب بود و من همیشه آنقدر گرسنه بودم که اغلب سلام را
فراموش می کردم. چهره ی خسته اما همیشه خندانش که توی قاب در ظاهر می شد،
در جواب «آخ جون، کتلت» پاسخ «علیک کتلت!» را می شنیدم، پاسخی که تا مدت ها
مفهوم آن را درک نمی کردم. کتلت های چیده شده در دیس، گوجه فرنگی های خرد
شده ی توی بشقاب و نان تازه ی لواش، منتظر سیب زمینی های در حال سرخ شدن
روی اجاق، و ما، در انتظار سفره ای که خوشمزه ترین غذای دنیا را توی خودش
جای دهد.
اصلأ کتلت، همه چیزش سرشار از خاطره است: از نحوه ی درست کردنش
بگیر تا بوی مست کننده اش و لذت خوردنش که فکر می کردی هیچ وقت کافی نیست،
که فرقی نداشت چند تا کتلت باشد و چند نفر آدم، که انگار هیچ وقت سیر نمی
شدی از خوردن آن...
کوچکتر که بودم، وقتی قد و قامتم به زحمت به
ارتفاع اجاق گاز می رسید، کنار مادر می ایستادم و حرکت انگشت هایش را در
برداشتن گلوله ای از مواد و صاف کردن آن روی کف دست چپش با انگشت های دست
مخالف دنبال می کردم. از صدای «جلیز» تکه گوشتی که توی تابه می افتاد لذت
می بردم، و همیشه ی خدا، از او می خواستم که کتلت کوچولویی مخصوص من درست
کند؛ چقدر آن کتلت کوچولو خوشمزه تر از بقیه بود، چقدر همه ی کتلت های مادر
دلچسب و خوشمزه بودند.
بزرگتر که شدم، در دوران دانشجویی، کتلت های
مادر، توشه ی راه تقریبا همیشگی ام را، در رستوران بین راهی قره چمن یا
توی خوابگاه دانشجویی با دوستانم می بلعیدیم! با همان سیب زمینی های سرخ
شده ی درشت و گوجه فرنگی های همراهش و همان نان لواش لطیف کنارش.
بعد از ازدواج، سال ها طول کشید تا کتلت خوب درست کردن را یاد بگیرم، فرمول
های مختلف را امتحان می کردم تا کتلت هایم وا نرود، سفت نشود، شور یا بی
نمک نباشد و خلاصه کمی شباهت به کتلت های مادر را داشته باشد. بی فایده
بود،
بی فایده است. سیب زمینی پخته یا خام یا هر دو، تخم مرغ کمتر یا بیشتر، آرد نخودچی یا نشاسته ی ذرت.... هیچ کدام مؤثر نیست. هیچ کتلتی در دنیا مزه ی کتلت های مادر را نمیدهد.
بعد از بیست سال، کتلت هایی که
درست می کنم را همه دوست دارند جز خودم.
این روزها، قلب مادر بیمار است، قامتش خمیده شده و دستانش لرزان.
مدت هاست توانایی ساعت ها پای اجاق ایستادن و کتلت سرخ کردن را از دست داده است.
خجالت می کشم توی این سن و سال از او بخواهم برایم کتلت درست کند، اما..
. آرزو دارم تنها یک بار دیگر، بچگی هایم را مزه کنم، با خوردن کتلت دست پخت مادر.
کتلت یک غذا
نیست، یک شیوه ی زندگی است و هیچ کتلتی در دنیا هیچ وقت،
مزه ی کتلت مادر را نمی دهد. اطمینان دارم این حس مشترک همه ی آدم های روی زمین است.