کویرست این سرای ما

انگشت در انگشت
قفل گردیده ست
نفس های تو را بسیار دیدم
و آغوشی که تا صبح سحر
گرمای امیدست
و دستانی
که از باغ و گلستانت
شبانه خوشه می‌چینند
کویرست این سرای ما
امیدست نور چشمانت
بیا ساقی که اشک و دیده ام خون شد
چنان درگیر افکارم که دیوار تنم خشکیده بر این خرمن زیبا
بیا ساقی
جدایم کن
رهایم کن
که مستم خوب بنشینم

پیروز پورهادی

صبح زیبا گر به فال نیک میگیری خوش است

صبح زیبا گر به فال نیک میگیری خوش است
خوش که باشی..
عالمی هم شاد میگردد
خوش است


پیروز پورهادی

من شعر تو أم

من شعر تو أم
بوسه سرآغاز من ست
یک دم بنشین در نفسم ...
شعرتو آغاز کنم

پیروز پورهادی

عطر سیبت دست هایم را چه خوشبو کرده است

عطر سیبت دست هایم را چه خوشبو کرده است
عطر گیسو گر گشایی
عالمی را مست مست...


پیروز پورهادی

در ظلمت شب بود

در ظلمت شب بود
که با ماه سخن گفتم
گفتم بشکن
آینه ظلمیست
در چشم من اشکی و تو قبحیست
شب را به خموشی تو سحر کن
در صبح سپیدی تو نظر کن
شاید که همان صبح
امید ست
روشنگر آن
نور سپید است

+نمیدونم گذاشتن شعر شاعران چه مسمویتی داره...که دوست عزیز تو نظرات گذاشته..

میگویند پاییز خزان است

میگویند پاییز خزان است
پاییز بهاریست...
که رنگش به از آن ست


پیروز پورهادی

چه زیبا میزند باران به روی

چه زیبا میزند باران به روی
خاطرات کودکی هایم
چو کودک می شوم آرام و چشمانم
درون دفتر نقاشیم زل میزند باران و
من آرام ...
قصه می خوانم

و نقشی میکشم در یک شب باران
برای کودکم
آرام آرام...


پیروز پورهادی

من شعر تو أم

من شعر تو أم
بوسه سرآغاز من ست
یک دم بنشین در نفسم ...
شعرتو آغاز کنم


پیروز پورهادی

موجم و می شویم گناهت را

موجم و می شویم گناهت را
بر ساحل دریا صدایت را
وقتی که می رقصی
آن رد پایت را...


پیروز پورهادی

تو که می آیی

تو که می آیی
چه روشن میشود این سوی چشمام
و لبخندی که در کنج دلم لرزان صدایت میکند
جانم...
خوش آمدی
و من نامت را «سپید روشن»گذاشتم


پیروز پورهادی