ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
در خانههای چَپَرپوشِ کوتاهی
قامت خمید و زنجره ماندیم تا سَحر
خواندیم و صبح نیامد
تردید شد تمامِ درختانِ تنهاوَش
در خود خمیر شد و...
هر برگِ او دفتری از شعر.
خوابی که نقد شد و..
ترسی که خشم شد و...
رنجی که گنج بود و...
دستی که به آسمانی دراز تا نور...
من ابرهای جهان را چلاندم و رفتم،
رفتن، همیشه کو تا هیس ت؟
من چاپخانهی ایراد بودهام
از بدو رویشِ تردید در ضمیر
تا این تراوشِ تکفیر گفتهام:
آیا کسی که شعر میشود، زندهست؟
یا مرگهای جهانهایِ تنها را
در خود تنیده و با شعر بالیدهست؟
داغی که سوگواریِ ما میزند بر دل
اندوهِ نسلهای هزاران سال...
یا خشمهای جمعیِ یک کشورِ غمگین
یا اشکهای مادرانِ بسیار است،
چیزی درون ماست، ما همان شعریم
داریم در خودمان مرگ میکاریم
تا پایدار بمانیم در جهان.
از سایههایِ جهانت سکوت میخوانم
از من بگو، به جهانی که ما شدن رنج است
از تو بخوان که توبهی این گرگ، دردِ بیمرز است
با لافهای مشتریِ دائمِ تقصیر
با کاشفانِ ملالِ معلقِ تحلیل
با آدمی که میشکند
لای رژیمِ حقیقتِ تحقیر
از ما بخوان به گوشِ پرنده، جهان، تردید.
من خانههایِ پشتِ سرم را نمیکوبم
این خانهها تپشِ شعر را نمیفهمند؟
من باغهای رو به باران را...
با سیبهای درشتی که میدانی
در خالیِ بغلم جای خواهم داد
از هر چَپَر که گلی در اوست
شعری به فرمِ سادهی تشعیر خواهم داد.
هادی بهروزی
گرگینهای بر بازوانِ ابر میگرید
گرگینهای مستِ شرابِ گَبر میگرید
دایم نگاهش خسته و خونیست
او بر مزارِ انتظار و صبر میگرید
دارد خودش را میکُشد با ماه
با رنجهایِ اختیار و جبر میگرید
در انقراضِ جنگل و یوز و پلنگ و ماه
با تولههای داغدارِ ببر میگرید
گرگینه بودن سخت و جانفرساست
جان میکَنَد حتی درونِ قبر میگرید
گرگینهای در انتهای جشن میرقصد
خود را میانِ جنگلِ بیابر میگرید
هادی بهروزی