گل چو خندید، محال است دگر غنچه شود

گل چو خندید، محال است دگر غنچه شود
سَر، چو آشفته شد از عشق، بِسامان نشود

صائب_تبریزی

به داد من برس ای عشق،

به داد من
برس ای عشق، بیش از این مَپَسند
که زندگانی  من صرف  خورد و  خواب شود

صائب_تبریزی

وحشت ما کم نگردد ز اجتماع دوستان

وحشت ما کم نگردد ز اجتماع دوستان

چون الف با هر چه پیوندیم تنهاییم ما

 

صائب تبریزی

مبادا بر سر من سایه بال هما افتد

مبادا بر سر من سایه بال هما افتد

کز این ابر سیه آیینه دل از صفا افتد

به سیم قلب مشکن گوهر قدر عزیزان را

که یوسف گر به چاه افتد ازان به کز بها افتد

سرافرازی چو شمع آن را رسد در بزم سربازان

که زیر پا نبیند گر سرش در زیر پا افتد

تلاش خاکساری برد آرام و قرارم را

پریشان می شود هر کس به فکر کیمیا افتد

در آغوش صدف افسرده گردد قطره باران

گره در کارش افتد هر که از یاران جدا افتد

گرانجانی نگردد لنگر تمکین خسیسان را

که بهر جذب سوزن رعشه بر آهن ربا افتد

سفید از دل سیاهی گشت موی نافه چون پیران

نیابد از جوانی بهره هر کس در خطا افتد

سبکروحی که از دوش افکند بار علایق را

نگیرد نقش پهلویش اگر بر بوریا افتد

ز عاجز نالی ما دل نگردد نرم گردون را

کجا از ناله گندم زگردش آسیا افتد؟

نسازد کند جان سختی دم تیغ حوادث را

زسنگ سرمه هیهات است سیلاب از صدا افتد

زحرف پوچ صائب صبر نبود ژاژخایان را

زبرگ کاه آتش در نهاد کهربا افتد

در بیابان طلب، راهبری نیست مرا

در بیابان طلب، راهبری نیست مرا

سر پرواز به باد دگری نیست مرا

آن نفس باخته غواص جگرسوخته ام

که به جز آبله دل گهری نیست مرا

روزگاری است که با ریگ روان همسفرم

می روم راه و ز منزل خبری نیست مرا

می زنم بال به هم تا فتد آتش در من

از دل سنگ امید شرری نیست مرا

ساکن کشتی نوحم ز سبکباری خویش

چون خس و خار ز طوفان خطری نیست مرا

همه شب با دل دیوانه خود در حرفم

چه کنم، جز دل خود نامه بری نیست مرا

می توان رفت چو آتش به رگ و ریشه شمع

به دل آزاری پروانه سری نیست مرا

گر چه چون سرو، تماشاگه اهل نظرم

از جهان جز گره دل ثمری نیست مرا

خاطر امن به ملک دو جهان می ارزد

نیستم در هم اگر سیم و زری نیست مرا

می توانم شرری را به پر و بال رساند

در خور شمع اگر بال و پری نیست مرا

برده ام غنچه صفت سر به گریبان صائب

جز دل امید گشایش ز دری نیست مرا

آن کس که شناخت ذوقِ تنهایی

آن کس که شناخت ذوقِ تنهایی
از سایه‌ی خویشتن گریزان است

-
((صائب تبریزی))

سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش

‌سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش
دل بی عشق، می گردد خراب آهسته آهسته

صائب_تبریزی

اینجا که منم

اینجا که منم
قیمت دل
هر دو جهان است
آنجا که تویی
در چه حساب است
دل ما؟


صائب تبریزی