این روزها خون می‌خورم از بس پریشانم

این روزها خون می‌خورم از بس پریشانم
بـا عشق، با دیـوانـه‌گی دست و گریبانم

او سـازِ رفتن می‌نوازد بـارهـا اما
من مانده‌ام حتا دلیلش را نـمی‌دانم

از ابتـدایِ دوستـی تـا انتهــایِ عشـق
چون روحِ سرما خورده‌ی یک بیدِ لرزانم

گُم می‌شوم در خویش و باتو می‌شوم پیدا
ای عشـق! ای سـر منشأ غـم های پنهانم!

کامل نخواهد شد سـوای او یقین دارم
بر مومنی چون من، بنایِ دین و ایمانم

من چون کویری تشنه، چون یک رودِ بی آبم
بـر مـن ببـار ای ابـرِ فــروردیـن، ببـارانم!

رامین ملزم