نی بزن مطرب مرا جز تو نباشد همدمی

نی بزن مطرب مرا جز تو نباشد همدمی
شایدم امشب براین زخمم گذاری مرهمی

نی بزن مطرب دلم آکنده ی درد و غم است
گوئیا بر حال زارم، عالمی در ماتم است

نی بزن مطرب نوایت بوی هجران می دهد
این نسیم الرحیل از کوی جانان می دمد

نی بزن مطرب که شرح حال من ناگفتنی است
نی بزن کاین آتش دل، بارها افرُختنی است

مطربا بنواز نی را، امشبی با ما بساز
در بساط غمگساران، طول شب باشد دراز

نی بزن مطرب نوایت با دلم هم ساز شد
تا رسید آوای سازت، عقده هایم باز شد


نی بزن مطرب مرا در این جهان غمخوار نیست
در دیار غربت و غم، کس مرا همیار نیست

مطربا بگذشت عمر و یادی از من، کس نکرد
با قدومت دیگر اکنون، کلبه ی من نیست سرد

مطربا با نی نوایت بزم مان شاهانه است
تا قیامت این نوا را لحظه ای ندْهم ز دست


حشمت الله محمدی

عشق را هرکس کند معنا، معما می شود

عشق را هرکس کند معنا، معما می شود
صد هزاران نکته در این واژه پیدا می شود

هرکسی از ظن خود نامی نهد او را و لِیک
درمصاف عشق بازی، مشت ها وا می شود

بحر ناپیدای او را کس نداند عرض و طول
بی خبر از وادی عشق، غرق دریا می شود


جمله می‌بینند خود را لایق جولان عشق
مدعی هم چاره را از عقل جویا می شود

راه عشق و جاده عقل نیستند همراستا
کس نداند این حقیقت، زود رسوا می شود

عاشق دلداده را باشد سری پر شور و شر
وانگهی عاقل اسیر بیم دریا می شود

در مرام عاشقان سنجیدن و تحلیل نیست
هر که با تحلیل آید سخره ی ما می شود

"گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن"
بشکنی چون این قفس را جمله معنا می شود

مانع پرواز ما جز قالب بی روح نیست
آن که دانست این معما، نیک عقبی، می شود


حشمت الله محمدی

آتشی در سینه دارد این تنِ رنجور من

آتشی در سینه دارد این تنِ رنجور من
تا مرا بر عرش ننشاند, نخواهد ترکِ تن
هُرم این آتش حکایت می کند از داغ جان
هرطرف گیرد زبانه, از غمی دارد نشان
رنگِ زرد شعله هایش زردی روی منست
هرچه خاکستر نماید منشأ خوی منست
آفرین برآتشی که بانگ دل را سرزند

رازهای خفته در انبان دل را پر زند
گوش کس خواهان آه و ناله های من نبود
آتش آمد دردها را برد و خاکستر نمود
اینک افتادم درون خاکسار عمرخویش
می فشانم برسرم فارغ ز هر آلام و نیش
آرزو دارم نبینم سردی این روزها
تا که پایانی نباشد بر سماع و سوزها
بزم من در سوزش گسترده ی این آتش است
منع آتش چون نمایم, اقتضای ذاتش است
من شدم پروانه و او حال من را دیده است
ماجرای سوختن در گرد شمع بشنیده است
دیده است حال خوشم هنگام رقص ارغنون
شعله ها را می فزاید تا به سر حد جنون
می نگویم رمز و راز رقص و بزم سوختن
گر تو دردت درد من باشد بدانی این سخن

حشمت الله محمدی