در کنار تو زمانم را ندیدم کِی گذشت
همدمی چون تو، خجل شد ماه و خورشید بردمید
خلوتم را دوست دارم چون سکون هست و سکوت
منتها دیدم تو را، داد دلم آن را درید
زلف زرین تو چشمان دلم را به تو دوخت
بس گرفتار توام، جست از قفس را نیست امید
سید نیما کسائیان
پا توان ماندن نداشت
و
دل یارای رفتن
این شد
که تن رفت و دل ماند
آسمان باریدن گرفت
تابستان بود
خدا نیز برای من گریست
تابستان و زمستان ندارد
پاییز و بهار
حال من اشک ریزان است
و من رفتم
آن طور که کودکی به اول دبستان می رود
ان طوری که پیرمردی را به خانه سالمندان ببرند
و من رفتم
همانطور که پبامبران بعد از نفرین قوم خود می روند
با چشمی پر از خون
من بعد از رفتن دلم برای تو میسوخت
تو تنها ماندی
اما من احساس کردم خدا کنار من قدم می زد
پویا دشتی چناق
من کی ام...؟!
نقطه ی پرگار وجود
که جهان دور سرم میچرخد
سرزمینم پَرِ کاه
شده رقّاص جشنِ بادی سرد
تنم از جنس سایه های سکوت
و لباسی به آن تنیده شرر
تبِ داغِ زغالِ خودسوز است
و زمان، فاتحِ فریبِ گذر
دویده بر رَکَبِ اسبهای بی موسم
و من نشسته در اندیشه ی تراسِ ازل
مسافری به خیابانِ گمشده در مه
نشانه از بَلَدِ انحلال می جویم
تمامِ آینه ها راه را میدانند
اشارتی به درون از نگاه میخوانم
میانِ ورطه ندارم هراسی از پرواز
که بالِ من شده آغاز از آستانِ هلاک
به مذهبی که در آن هر پیمبری گشته
طلایه دار همان سایه های مهرآیین
در ازدحام هجوم هوس به هیمنه ها
"رها"یی از همه و هیچ،اصلِ باورِ ماست
جمیله اتکالی شربیانی
چه پرسم من ز تو در لاک خویشی
دل افسرده غمین و دل پریشی
الفبا بایدت خواندن دوباره
به دریا نرفته شناگر نمیشی
درهای وفا به روی من بسته شده
وز بار گران غم دلم خسته شده
هر پاره دل ز درد و داغ غم عشق
چون غنچه گل به دامنم رسته شده
سبزینه سبز چشمونت
گیس و طلاست دو زلفونت
دوست دارم تا آسمون
الهی نبینم گریونت
برگ گل نسترن چهره زیبای تو
دل ز همه میبرد بیان شیوای تو
به چشم دل دیدهام آبی چشم تو را
مهر و محبت بود نگاه گویای تو
عجب عجب چه سادهام
سر به رهت نهادهام
عشق آفرین من تویی
دل به دل تو داده ام
فروغ قاسمی
کودتا که شد
آنجا بودم
نگاهت میکردم
چه شکوهمندانه می گریستی
چشمانت
قصه ای بی پایان
از شهری که بی صدا فرو ریخت
و در میان اشک هایت
گویی طوفانی بود
که تاریخ را فریاد می زد
آه عزیزکم
چه دلبرانه زیبایی !
میان هیاهوی تفنگها
میان فریادهای خفته شده
زیبایی
میان زخم ها
میان خیابانهای خسته از جنگ
زیبایی
میان اشک ها
میان لبخندهای از سر ترس
زیبایی
میان مشت ها
میان سنگ های در دست
زیبایی
میان چپ ها
میان راست های افراطی
زیبایی
زیبایی عزیزکم زیبایی
تو در هر حالت این شهر
زیبایی
کودتا که شد
آنجا بودی
نگاهم میکردی
ایستاده
چنان که سرو در بادِ بی رحم
به گمان
امید اگر سرود خاموشان بود
تو اولین ترانه ای
که از دل تاریخ
سر بلند می کند.
بهروز صباغ
امروز چشمم را باز کردم
در خواب میدیدم که بیدارم
احساس خستگی کردم
باز خوابیدم
علیرضا اسحاقی
هوا سرد است و برفی باد و بوران
زمین یخ بسته از سردی و هجران
درون خانهها گرما غنیمت
دیگر مثل قدیمها نیست دوران
نه از کرسی خبر هست و نه چایی
سماورها برفت با چای و قلیان
دیگر هرگز نباشد کودکانی
به گرد کرسی شب زنده دارن
تمام حسرت آن روزگاران
شده حسرت ، شده رویا برامان
به دور هم چه خوش بودیم و خندان
غروبها تا سحر با مادرامان
هزاران غصه میگفتند برامان
ز شاهنامه در آن غیرت فراوان
نه از مردی خبر هست و نه غیرت
نه از یاد بزرگان یاد پیران
همه خسته شدیم از هم گریزان
دگر حوصله ای نیست بهر دوران
زن و مرد و جوان سردیم و بی حال
کنار یک بخاری هست جامان
ز تنهایی و دوری و جدایی
همه سرگشته ایم نالان و گریان
هوا سرد است و برفی ،بلد و بوران
زمین سرد است زمان سرد است و هجران
سعید رزمی
درپیچ وتاب گیسوانش
گم کردم ره خانه ی خویش
درآن سیهی به ناگه دیدم دل خویش ریش
تیرمژگانش نشست برعمق دل
چنان کشیدخنجرمژگان بردل که گویی نه دل بود،بودگِل
گفتمش خرسندوراضی، هرآنچه ازتورسدنکوست هرچه دارم وندارم فدای دوست
تونداری کز من خبر
اما من بگویم از تورازها تاسحر
گفتمش زمن چرا روی گردانی
بگویمت بازتابدانی
گفتمش دیوانه شیدایت منم
عاشق وسرگشته وحیرانت منم
آنکه عمرزلیخاداده ست به پایت منم
سربه سجده ی عشقت نهاده ست منم
تویوسف زیبارو و من زلیخای فرتوت
بیاومعجزه ای کن تانرفته ام ازدست ای دوست
جامه ای ده تابیارایم چشم
که بی تو این چشم شیدا نیاساید دم
این همه گفتم سخن درمحضرت قاضی عشق
حکم کردی برسکوت اما باشد راضی ام
رؤیارضائی جو