وقتی غرورت لکه‌دار شد...

وقتی غرورت لکه‌دار شد...
دیگر نه می‌توانی برگردی به آن روزهای بی‌ریا
نه می‌شود مثل قبل چشم در چشم شد
و لبخندی زد بی‌هیچ درد و غم
وقتی غرورت لکه‌دار شد...
دیگر مثل شیشه‌ای شکسته می‌مانی
که هر تکه‌اش خاطره‌ای است
ولی هیچ‌وقت، دوباره کامل نخواهد شد
گاهی دلت می‌خواهد فراموش کنی
اما یادها، مثل خوره، می‌خورندت
و غرور، همان غرور سابق نیست
وقتی غرورت لکه‌دار شد...
دیگر نه صداقت به چشم می‌آید،نه رفاقت
همه چیز رنگ باخته می‌شود
مثل عکسی که آب خورده باشد
و تو می‌مانی با بغضی نگفته
که هر لحظه می‌خواهد بیرون بزند
ولی زور می‌زنی، می‌خندی،که مبادا کسی بفهمد
وقتی غرورت لکه‌دار شد...
دیگر دنیایت کوچک می‌شود
مثل همان قطره‌ی باران
که روی شیشه‌ی سرد می‌غلتد و می‌رود
بی‌آنکه به جای خود برگردد!
وقتی غرورت لکه‌دار شد...
دیگر نمی‌شود مثل قبل با اعتماد حرف زد،با دل باز خندید،
چون هر نگاه پر از شک است،
و هر لبخند، مثل نقابی‌ست که روی زخمت می‌گذاری
وقتی غرورت لکه‌دار شد...
هیچ چیز مثل قبل نخواهد شد، ولی باید یادت باشد که
حتی خاکستر هم روزی می‌تواند آتش شود
و تو دوباره از نو باید بسازی خودت را
قوی‌تر، با دلی که هزار بار شکست ولی هرگز شکست‌ نخورد
پس، صبور باش و بگذار روزها بگذرند
حتما روزی می رسد که ستاره‌ای بدرخشد
در دل شب‌های تنهایی‌ات.


سید رضا آقازاده

تو را پرسیدم ای راز نهانی،

تو را پرسیدم ای راز نهانی،
که‌ای در جان من، اما ندانی؟

نه در مسجد نه در بتخانه‌ای تو،
درون لحظه‌های بی‌زبانی.
تو گفتی: من نه دور از تو نشین‌ام،
نه بر تختی جدا از مردمانی.

من آن جمع خودآگاهم که هر شب،
تو را خوانَد، میان بی‌کسانی.
در آن لحظه که خود را باز یابی،
منم در چشم تو، بی‌واسطه، عیانی.

نه نامم هست، نه رسمم، نه جایی،
نه حاجت باوری، نه ترجمانی.
اگر با عشقِ دیگری بیامیزی،
مرا یابی، میان مهربانی.

خدا آن نیست بیرون از دل تو،
خدا، جمعِ خودِ ما زندگانی

مهدی دهقان بنادکی

در این مُلک چُنانیم کَزان درب شکستیم

در این مُلک چُنانیم کَزان درب شکستیم
بر این تخت چو خوابیم کزان عقل بِرَستیم

یک سر همه در بند رخ یاری بخفتیم
وز جام به جز خوشه‌ی خورشید نجستیم

گفتند در این راه به جز اشک ندارید
پس ما همه در راه به جز رقص نرفتیم

خندانه شود گریه‌ی بالین در این عشق
مستان همه در راه خودآ سخت گریستیم

ای سِر بِپَسندان همه در جهل و خُرافید!
اسرار همین است کزین رقص بِرُستیم

وِی واله و شیدا به آن یار گل افشان
اسرار همین است کزین عشق نترسیم

گریان نشدم روزی از آن چشم گل سرخ
ما در پی لعلش همه چشم ببستیم

هر باده که در جام نگنجد به سرخی
خندانه بریزد ولی ما بریزیم

فرنار چو به النا برسیدش در این راه
عالم بِخُسبَد که درین باب کُسوفیم


فرهان منظری

مرهم عشقی به روی زخم جانکاهم نبود

مرهم عشقی به روی زخم جانکاهم نبود
شانه ای تسکین اشکم، همدم آهم نبود
روزها چشم انتظار طلعتِ خورشیدِ عشق
اختری هم در دل شبها هواخواهم نبود
گلشن هستی برای من گلِ شادی نداشت
بوته خاری هم درین صحرا سَرِ راهم نبود
کوره راهِ زندگی غرقِ خطرها بود و من
کوله باری غیر درد و غُصه همراهم نبود
همچو یوسف قعر چاه زندگی بودم ولی

طالع قصر زلیخا بر سَرِ چاهم نبود
عابری شبگرد بودم آشنای ماهتاب
صبحِ سردی آمد و دیدم دگر ماهم نبود
چون گل خودروی زنبق در خفا پژمردم و
هیچ کس در کنج این ویرانه آگاهم نبود

مهدی رنجبر

سایه‌ای در شب دوید، گم‌شده در موج سرد

سایه‌ای در شب دوید، گم‌شده در موج سرد
خاطراتی را شنید، از صدای باد و درد
لحظه‌ای چرخید و رفت، بی‌نشانی از امید
پلک شب لرزید و من، خیره بر آیینه‌ام

دست‌هایم شعله شد، شعله ی شب‌های تار
سردی‌ام در باد رفت، ناتمام ماند آن کار
بی‌صدا راهی شدم، راهی رؤیای یار
خنده‌ای خشکید و من، خیره بر آیینه‌ام

نورها از صبح رفت، سایه بر دیوار ماند
چشم بغضی را چشید، اشک بر لب‌ها نشاند
آمد از رؤیا گذشت، با سکوت من نماند
ماه شب خوابید و من، خیره بر آیینه‌ام

خاطراتی سرد بود، در دل شب‌های دور
چشم‌هایم رنگ باخت، در غبار غار کور
باد با اندوه رفت، خنده هم کرده عبور
لحظه‌ای تابید و من، خیره بر آیینه‌ام

خواب شب در موج سرد، ناله‌ای در باد ماند
رد اشک از دیده رفت، بغضِ در فریاد ماند
نغمه ای خاموش شد، صورتی در یاد ماند
حال من را دید و من، خیره بر آیینه‌ام

باد سرگردان وزید، از دل شب‌های دور
ناله‌ای گم شد ولی، شد قدم‌ها سوت و کور
گریه‌ای در را شکست، بغض هم پژمرد و نور
لحظه‌ای لرزید و من، خیره بر آیینه‌ام

زخم شب در باد سوخت، ناله‌ای گم شد ز درد
سایه در خاموشی فتاد، درد را قلاب کرد
لحظه‌ هایم سنگ شد، شد شب و دیوار سرد
راه من پیچید و من، خیره بر آیینه‌ام

ماهان خلیلی

چندان دور نیست

چندان
دور نیست

یک روز
از یاد خواهی بُرد
تمامِ خاطراتِ با هم بودن را

سخن از بن‌بستِ تفاهم است
در تقاطعِ ادراک و شعور
و توقفِ احساس
پشتِ چراغِ قرمزِ سکوت

سخن از فصلِ سردِ بی‌اعتنایی‌هاست
و انجمادِ رابطه

سخن از خشکیدنِ چشمه‌ی عاطفه است
یک روز
از یاد خواهی بُرد
تمامِ خاطراتِ با هم بودن را...

حسن حیدری

آه ای دلبستگی من

آه ای دلبستگی من
مرا که خاکستر از شعله ی تو شدم
باز خوان
ذره های وجودم را باز ساز
اینک چیزی در من نمانده
جز تو


رحمن لونی

موج میداند خروش قطره را

موج میداند خروش قطره را
شعر میخواند برای ساحلش
ساحل بیچاره تنها در مسیر
بوسه دارد بر سر پیشانیش
شب اگر آید دل دریا پر است
باصدایی نرم، چون آواز مست
ماه می افتد به چشم ماسه ها
میدرخشد، بی صداتر از شکست
باد میپیچد میان خیز موج
میکشد فریاد با زخمی به اوج
مرغ دریایی پریشان بال و دور
در افق گم میشود خاموش و کور
میزند فریاو شلاق آسمان
بر دل پاک صدفهای نهان
اشک باران، گونه ساحل شکست
رعد پیچید و دل شب راگسست


قاسم حمزه

محبوب من

محبوب من
امشب درایوان دلم
خیالم باخیالت درهم آمیخته ونرد عشق می بازند
وچنان گرم عشق بازی اند که گویی سالها ازهم دور بوده اند
محبوبه من
توماه بانوباشی ومن هلال ماهت
ای ماه من تو نباشی،چگونه کامل شود هلالت؟


نسیم منصوری نژاد