دل مبند ای دوست بر آیینه و آبِ گذر

دل مبند ای دوست بر آیینه و آبِ گذر
کز نسیمِ صبحگاهان بشکند آیینه‌گر

عشق را آسان مپندار، آن‌چنان دریای ژرف
کز شنا در کامِ آن افتاده بسیارِ بشر

باده‌ی نازک‌خیالی نوش اگر خواهی، بنوش
لیک می‌دانی که مستی می‌برد هوش و نظر

صحبتِ فرزانه خوش‌تر زان گلِ صد رنگ نیست
کز نسیمش می‌رسد پیغامِ صد باغِ دگر

هر که بر تختِ تمنا تاجِ کبر آراست، رفت
باد بی‌پروا ببردش، چون غباری در گذر

عافیت در سایه‌ی اندیشه‌ی روشن خوش است
ورنه هر گلزار گردد خاکِ خارِ بی‌ثمر


ابوفاضل اکبری

پرچم ایران بود مهر خدا

پرچم ایران بود مهر خدا
قرمزش همرنگ خون لاله‌ها

رنگ سبزش نوبهار لحظه‌ها
هست سفیدش رنگ صلح و هم صفا


فروغ قاسمی

شعله زنی مرا به جان گریه کنی بمان بمان

شعله زنی مرا به جان گریه کنی بمان بمان
باور من کجا شود قصه این قصه آن

زار مزن که عاشقم خون به جگر شقایقم
دست تو رو شده بدان قسم مخور مرا به
جان

فروغ قاسمی

منم باران تویی رنگین کمانی

منم باران تویی رنگین کمانی
تو شوری با صفایی شادمانی

تمام خاطراتم از تو زیبا
هر آنچه بهترین باشد تو آنی


فروغ قاسمی

چه رازی در جهان پنهان، به هر ذره نمایان است

چه رازی در جهان پنهان، به هر ذره نمایان است
که گاهی مهر می‌بخشد، گاهی زهرِ هجران است

جهان چون دفترِ عشقی، نوشته با غبارِ دل
حروفش از جنون پر شد، کلامش بوی ایمان است

فلک پیمود ره‌ها را، به هر کوچه، نشانی داد
که در هر قلب، شوری از غم و شادی به پایان است

دل از عشق آفریده شد، زمین بر مهر برپا گشت
به این دریا که می‌نگری، عمقش رازِ انسان است

بخوان فاضل، ز این قصه که آغوشش پُر از حیرت
جهان با عشق می‌چرخد، دلِ عاشق چو پیمان است


ابوفاضل اکبری

من از تو گفتم تبارِ دوست داشتن کجاست

من از تو گفتم تبارِ دوست داشتن کجاست
من با تو گفتم تبارِ یکی شدن چه دور است
من همراهِ تو بودم و نفهمیدم چه قدر دوریم و نمی‌رسیم
من همراهِ خود بودم و فهمیدم چه قدر از خودم دورم
تو نبودی من بودم؛
باران بود و گلِ یاس.
یأس بود و هق هقِ بی وقفه ی من،
در خانه ای مِه گرفته از اندوه،
باز از تو میگفتم ای تبارِ هر چه باقی ست،
در فاصله ی آه و افسوس.
باز از تو میگفتم که دوست داشتن هدیه ای ست،
در مسیری که نگاهِ من هر چه می‌گردد آه و آه...
و دمادم بخارِ نفس هایم تحفه ای ست،
در تلاقیِ دو نگاه، در بُن بستِ کج و معوج زمان،
که نفس مرا میگیرد وقتی که تو نیستی،
تا نفسِ زندگی را بگیرم...
وای بی تو زمین گیرم... تو کجایی...!؟


رضا همایون

تو شبیه مادر من، غم ناتمام داری

تو شبیه مادر من، غم ناتمام داری
تو به گِرد آرزویت قفسی مدام داری

دل داغدار ما را نشود حریف صبری
تن تکه تکه ی ما نرود به قاب قبری

کمرم شکسته ای خاک ،ریشه ام گسسته ای خاک
کشتی قبیله ی من چو به گِل نشسته ای خاک


علیرضا مختاری

دل من، ز عشقِ دانش، شد شیدا و مست،

دل من، ز عشقِ دانش، شد شیدا و مست،

چون بید، در پایِ علم، شد خمیده و برخاست.

ز لبِ تو، چشمه‌ی معرفت، جوشید،

در دلِ من، نورِ حکمت، پدیدار شد.

سخنانت، چونِ باران، زِ آسمانِ دل،

سیراب کرد، اینِ تشنه‌یِ جان و تن، و دل.

هر کلامِ تو، مرواریدی درخشان،

که گنجینه یِ علم، شد، به دستِ انسان.

به راهِ تو، قدم نهادم، با جان و دل،

تا برسد، به قله‌یِ دانش، به هر چه دل.

زِ توشه یِ تو، به هر آنچه که آموختم،

شدم در این جهان، به هرچه که میخواستم.

تو، چراغِ راهِ منی، در شبِ تاریکی،

هدایتِ تو، به من، شد، روشنایی و زندگی.

تا ابد، سپاسگزارم، از زحماتِ تو،

ای آموزگارِ مهربان، ای دریایِ دانشِ خود
بی نهایت سپاس
"طرحواره هستی"

ای آموزگار، خورشیدِ دانش و هنر،

که بر جانِ ما، زِ مهر، می‌تابی، سر به سر.

با دستانِ مهربان، و سخنی دلنشین،

راهِ علم و معرفت، به ما می‌نمایی، در زمین .

در کلاسِ تو، چونِ باغِ پرگل و شاداب،

دانشِ نو، با شوقِ فراوان، می‌روید، و خواب

از دلِ ما، هراس و تاریکی می‌رود،

و در ذهنِ ما، روشنایی می‌تابد، و سود.

با هر درسِ تو، دلِ ما، پر از شور و شوق،

به سویِ دانش، گامِ ما، استوار و قوی،

سخنِ تو، چونِ شمعِ فروزان و روشن،

در دلِ شبِ جهل، می‌تابد، و دیر نمی‌شود.

ای معلمِ مهربان، به تو درود،

که در راهِ دانش، ما را، همی‌هدایت می‌کنی.

تا ابد، یادِ تو، در دلِ ما، جاودان،

و به نامِ تو، دانشِ ما، می‌درخشد، تو ء مان


سمیه بنائیان دستجردی

بنام نامی حکیم سخن،اولین معلم

بنام نامی حکیم سخن،اولین معلم
بخوان به نام پروردگارت که جهانیان را آفرید
اولین درس عشق را خدا در دل انسان آفرید
آن معلمی که برانگیخته شد برای هدایت بشریت
که اگر نبود این عالم نبود
و چه زیبا می گفت : «للهم اغفر للمعلمین»
و معلمی که می گفت:
«من علمنی حرفا فقد صیرنی عبدا »


بهمن فیرورقی