مریضم کرده این دوری
ندیدن های بسیارم..
دویدن های بی حاصل
شکستن های هر بارم..
تحمل می کنم شاید
بخواهی باز برگردی..
بپرسم تا کجا رفتی؟
خودت بی من چه می کردی...؟
فرزانه فرحزاد
اگر خورشید بر خیزد، به گلزار دلآرایی
جهان در موج نور او، شود تصویر زیبایی
نسیم از دشت میخواند، سرود زندگی هر دم
درختان در طراوتها، بخندند با شکیبایی
صدای رود میگوید، ز راز کهنهٔ خاکی
که در هر قطره پنهان است، هزاران عشق و زیبایی
به هر گوشه جهان گویا، طبیعت خواب نمیبیند
که از هر برگ میروید، شکوه هم آوایی
بخوان فاضل ز این اعجاز، که هر ذره نشان دارد
جهان در چرخش عشق است، به این شور آشنایی
ابوفاضل اکبری
نشد که در همه ی شهر از تو یاد کنم
به هیچکس نتوانستم اعتماد کنم
اگر بگویم از آن موی باعث این است
که عاشقان هوای تو را زیاد کنم
اگر بگویم از آن لب که سخت میترسم
تمام رسته ی بازار را کساد کنم
نمی شود که بگویم چه آمده به سرم
نمی شود که از این حال انتقاد کنم
فقط برای خداوند ، آن هم از سر شوق
گلایه هایی از این بخت نامراد کنم
نوشته اند خلیفه دو خط شعر نداشت
به خط چشم تو بایست استناد کنم
اسماعیل خلیفه
شاعر اگر بودم
گنجوی مانندی می شدم
تو هم لیلی شعرهایم
آنگاه
اشعار منظومم
همه از عشق به تو می گفتند
و از عشق ماه به آسمان
و گل به بوستان...
داود دوستی
هنوز منتظرم روزگار برگردد
ورق به حکم تو از انتظار برگردد
جهان قمار مدام است آنچنان که نماند
کسی که داو نهاد از قمار برگردد
دل شکسته ام از مرز آرزو تا کی
شبیه غمزده ای از مزار برگردد
سرم هوایی سنگ است اگر چه، نگذارش
از این شکسته تر از کوی یار برگردد
شرابخانه ی چشم تو را نمی شاید
کسی ز رشحه ی خمش خمار برگردد
دلی که دعوی لطف تو کرده را نگذار
ز سفره ی کرمت شرمسار برگردد
گذشت از تو اگر، آن چنان بجویش که
ز رود شوق، به تو بی گدار برگردد
ز هفت خوان گذراندی مرا مگر که دلم
ز خوان آخری اسفندیار برگردد
پس از هزار زمستان هنوز منتظرم
به قلب یخ زده ام یک بهار برگردد
زینب روزبهانی فر
زمستان رفت و آمد، بوی نرگس از راه
بهار آمد و پُر شد، دلم از هزاران آه
نسیمش زد به رویم، چو بوی یاس و شبنم
گُل از شوق تو خندید، چه خوشبو و چه پُر نَم
سپیدی رفت و آمد، رنگ سرخِ غروبها
شکوفهها همه در، بوسههای بادِ صبا
تو آمدی و جهان شد، بهشتِ رویایی
چه زیبا ساخت خداوند، این فصلِ آشنایی
اگر چه خزان آید، تو باشی ای یار من
همیشه در دلم میماند، این بهار من
بهارِ من، تو همان نغمهی جانفزایی
که در هر گوشهام میخوانَدَت، آوازِ فرهادی
اگر خزان آید، بازآی ای یارِ همیشهبهار
که بیتو سبزهی امیدم شود زرد و تباه
هر برگ که میرَقصَد، در باغِ بیقراری
قصهی عشقِ تو را، با باد در میان میگذارد
رودخانهها همه از، شوقِ تو پُرآوازهاند
ماهیها همه در، ذکرِ تو حرفها دارند
کوهها قامتِ افراشتهات را میستایند
ابرها نقشِ رخِ زیبایت را میپایند
خورشید هر صبح به تماشایِ تو میآید
ماهِ شبتاب ز رخسارِ تو روشنایی میگیرد
من در این باغِ خیال، سایهی تو را میجویم
هر شکوفه که میبینم، بویِ تو را میدانم
پرندهها برایم از عشقِ تو میخوانند
ستارهها همه در چشمت نشانهها میبینند
اگر هزار بهار دیگر بیاید و برود
عشقِ من همچو درختِ سرو، همیشه سبز خواهد ماند
تو آمدی جهانم، برای من بهشت شد
هر لحظه با تو گویا، بهاری جاودانهست
دکتر سید حسن طیبی
گم کرده ای ز غفلت تا چند راه خود را
اصلاح کن عزیزم این اشتباه خود را
صد چاه کند شیطان در راهت از ضلالت
بشناس بافراست از چاه راه خود را
از بس گناه کردی، دل را سیاه کردی
با یاد حق جلا ده قلب سیاه خود را
در دهر تا نباشی آماج تیر ابلیس
گاه گناه بر بند تیر نگاه خود ر ا
آرامش ار که خواهی در چند روزۀ عمر
مخلوط کن دل شب با اشک آه خود را
وقت گرانبها را دادی بباد و کردی
تکرار پشت تکرار جرم و گناه خود را
در جبهۀ ولایت هر کس که گام بنهاد
شیطان ازو کند دور خیل سپاه خود را
تا در پناه داور باشی مصون زهر شر
منما دریغ از خلق چتر پناه خود ر ا
تا کی بخواب ماندی دور از صواب ماندی
خشنود کن ز تقوا از خود اله خود را
سعید بی همتا
ای باران ببار ببار
بر گلگونه های رویم
پریشان کن در باد بهاری
رشته رشته تار مویم
از بادۀ عشق
سرمست و حیرانم کن
نشاط و شادی را
با شور خود در جانم کن
تا غنچۀ تنگ دلم
چون گل شکوفا شود
عطر دل آویز و دل انگیزش
در باغ تنم رها شود
شاخه شاخه های سبزم
پَر بکشند به آسمان
جوانه جوانه سر بزنذ
عشق و امیدم در نهان
به آرزو های بلند
دل ببندم مست و حیران
چون پرنده ای سبک بال
پر بکشم به آسمان
منصور چقامیرزایی
در میان کدامین جاده
افسار گسیخته عشق شدیم
در میان کدامین ره
با شمن ها دم خور شدیم
در میان رمل های سوزان
بی پیرایه و صامت راهی شدیم
تو در آنسوی جاده و من..
در آن سوی راه
در امتداد غروب پر از اوهام
دستانمان در پی هم
التماسی از سر هیجان
و نگاه هایی حیران و دهشتناک
و نفس هایی حبس در کنج سینه
و راهی ناهموار
اما
بسیار نزدیک ...
به ط
سحر کرمی
یاد تو،اوقات پاییز را
برگ گل خشک شده را
غروب جمعه را
خیابان های خلوت را
درخت لخت را
یه یادم می آورد
آری همانگاه که وقتی از تو مینویسم
اشکم بدون اینکه متوجه شوم
روی برگه ی دفترم سرازیر میشود
همانجا ذهنم سرشار از توست
به راستی که تو همینجایی
در همین حوالی
در لحظه هایم
میان اشک هایم
مارال باویسی