چه زیبا بر دلم نشستی
تو تنها هدیه عشق هستی
تو بودی تک درخت رویا
دلم رفتی چرا شکستی
به آغوش تو مست مستم
کنار تو پر از شوق هستم
نرو با من بمان با همیشه
که بی تو میدو نم نمیشه
_
با یاد تو عاشقترینم
ترکم نکن ای بهترینم
سخته نمیتونم بمونم
دور از تو من تنهاترینم
بی تو زده یخ روی لبهام
گلبوسه های عاشقونه
میپیچیه باز عطر تن تو
یادت میفتم بی بهونه
چه زیبا بر دلم نشستی
تو تنها هدیه عشق هستی
تو بودی تک درخت رویا
دلم رفتی چرا شکستی
علیرضا برمور
میدانی چرا آرام اند اسفند جان؟
زیرا در هزارتوی زمان، اسفند در گوشهای از عدم و وجود تأمل مینشیند
در این رواقِ خاکی، تب و تابِ زایش درونی در نهانخانهی اسرار طبیعت پنهان گشته است
آری، سنگینترین بار حقیقت، همانا در ژرفای سکوت جای دارد
در میان ارتعاشات خاموش، اسفند چون فیلسوفی متفکر بر پرسشِ ازلی حیات مینگرد
زیرا در سکون این روزگار، توانمندیِ جوشش و زایش عالم طبیعت رقم میخورد
اسفند، این نمایشی از زیبایی و مهربانیست که هر لحظهاش را به حکمت و تأمل آراسته است
در دلِ سکوتش، زمزمهای است که با ابدیت و نیستی در نجوای همزمان است
خردمندانِ خاک، رگهای زمین را به انتظار سبزینگی میسپارند
و در بطن سرمایش، جنبشِ آهستهای از مصالحِ خاموش را درک میکنند
اینجاست که اسفند، این معمار خاموش، در سکوت آرامش خود، تجلیگاه رؤیاهای نیمهخوابِ بشری میشود
زیرا جهان در این واپسین ماهِ سرما، به انتظارِ یک انفجار نور و زیبایی در خویش میچرخد.
سودابه پوریوسف
اشک ریختم
در پای رنده
برای پیاز
تابه سرخ شد
پیاز طلایی
لقمه در دهان گذاشتم
دندان بر جگر
سیر که شدم
دهانم را شستم
سیر خوابیدم
خواب دیدم
سیر تا پیاز
هومن نظیفی
درگیرِ احساسم
بر پای یک تقدیر
درصبحِ یک لبخند
درچشمِ یک تصویر
من موج آرامی
دور از تلاطم ها
در پیله ای بودم
خالی زِ هر فردا
با پیکِ مسحورش
خواب ازسرم پاشد
تصنیفِ پُر رنگش
در شعرِ من وا شد
پروانگی را من
از شاخه بوسیدم
تا آن تمشکین دل
جانانه برچیدم
آماجِ مستوری
تا بی کرانها پَر
سَرپوشِ مُشتی عشق
بارانِ فالی تَر
از ساحِلی بی خِش
پایم به دریا شد
تا خوابِ تُردِ شب
آن من...دگر ما شد
از اوجِ چشمانش
دریا به وجد آمد
دستی تکانید او
یک بوسه برما زد
او دلبری را خوب
در چشمِ دریا زد
من جزرِ دیروزی
با او شدم سَر مَد
کِشتی نشستش بَر
ساحل به آرامش
آن دل که باز آمد
پس لرزه تا رانش
دیگر نه من بی او
دیگر نه او بی من
دنیا به تنگ آمد
از رنجِ این دو تن
با چرخشی شیرین
یک حالِ خوبی داد
پیمانِ وصلت را
زد مهرِ چون پولاد
مریم عادلی
چشم انتظار
بوی کوی کدام پیراهنی
ای جوان
یوسفت را گرگ بکشت
فاتحه اش را هم بخوان
رضا آقازاده
آمد صدای نایی از تاج دار هستی
برخیز ای نمرده تاچند ننگ ومستی
از بیکران عمرت سالی نمانده دستت
بشکن سکوت نخوت،برکن لجام مستی
کشتی هزار دانه بر کشتگاه شیطان
روزی نبود یادت از کشتگاه رحمان
بر دام های عصیان یک عمر سر نهادی
چیدیم دانه مرجان ، افسوس پا نهادی
چشمی به اشک و عشرت معطوف ما بگردان
تا بر تنور خام ات ، نان و شکر بیابی
مرداب مانده بودی، در کفر مرده بودی
یک ریسمان فکندیم از بخت بد رهیدی
الغوث کوثرت بود ناجی شامگاهی
هر جا زهره آید احمد شود تجلی
آن جا که نان نباشد دین از کفت ربایند
بنگر که در کویرت باغی به هدیه آرند
سعید شفیق
ازین دهر سیراب نگشته کسی
که حرص و طمع برده بر دل بسی
که تا چرخ گردون بگردد چنین
چنین است انسان به روی زمین
جهان بس که نقش و نگارنده است
هوس ران درین باره بازنده است
که از زرق و برق جهان نگذرد
همه عمر خود را به حسرت برد
که تا جان که دارد بکوشد بسی
که پیشی نگیرد از او هیچ کسی
همای سعادت چو بالین نشست
بلند بخت گردد ز فقدان دست
هر انقدر اوج گیرد اندر جهان
بود بی تفاوت به پیر و جوان
کند فخر بی حد ز فتار خویش
بسی غرق گردد به کردار خویش
چنین است ذات همه ادمی
درین دهر اشفته یک دمی
قاسم بهزادپور
بیا بر غربت تن هایمان آواز غم خوانیم
بیا بر تلخی ایاممان از دیده خون باریم
میان بازوانم جای تو زانوی غم دارم
بیا تا دست های تو فقط یک عمر کم دارم
علی کسرائی