خنده از دل میبرد افسردگی را
خنده از جان میبرد دلمردگی را
من از عشق و وفا با تو نگویم
دهد شوقی و شوری زندگی را
همه شب خدا را صدا میکنم
تو را از ته دل دعا میکنم
تو را دوست دارم نگویم به تو
به جان و دل خود جفا میکنم
به خلوت نشستن سکوتت خوش است
از آن چشم آبی نگاهت خوش است
مرا دوست داری نگویی به من
به دل سر پنهان و رازت خوش است
نگاه بیگناهش چون کبوتر
دود گاهی به این ور گه به آن ور
پی آدم شده در روزگارش
بناگه میبرد تیری ورا سر
چو خورشیدی تن و جان را بیافروز
حقیقت را ز اطرافت بیاموز
مگو همچون شبم غرق سیاهی
که بعد از شب ببینی چهره روز
فروغ قاسمی
از کعبه تا میخانه بی تردید رفتم
از غربتم پیمانه تا پرسید رفتم...
در حسرتِ روزِ مبادا در شبِ هجر
از روزِ روشن خسته و نومید رفتم...
میخواستم پنهان کنم اشک از رقیبان
آنجا که باران بر سرم بارید رفتم...
در مجلسِ فرزانگان خویشی ندیدم
هرجا که مجنونی به من خندید رفتم...
محرابِ ابروی تو را گم کردم و بعد
تا ورطهی کفّارِ بی امّید رفتم...
بهتر یقینم شد ندارد عشقّ عیبی
مشتاقیام را برده با تشدید رفتم...
محضِ خبر، ردّی، نشانی از تو ای دوست
آسیمهسر تا کوچهی خورشید رفتم...
چون شمعِ در باد از جهان خیری ندیدم
در پیله تا پروانهای لرزید رفتم...
تنهاتر از یک عاشقِ شاعر که دیده
هرجا نگاهم سایهای میدید رفتم...
از خونِ سرخِ عاشقانِ بومِ میهن
از عشق هرجا لالهای روئید رفتم...
از مرگ زیباتر ندیدم بعدِ رویت
در عزلتم تا مهرِ او تابید رفتم...
حسن کریمزاده اردکانی
دختری هر شب در آیینه نگهبان من است
روز و شب در انتظارِ وقت دیدار من است
تازگی ها شعر میخوانم برایش بی دلیل
اون بدون پلک حتی محو اشعار من است
دست می بردم من از بهر نوازش کردنش
آینه شد مانعی ، آیینه دیواره من است
چند ماهی میشود در چهره اش خشم و غم است
گفت دیشب بی تعلل در پی جان من است
میچکد خون از نگاهش خنجری در دست او
قاتلی هر شب در آیینه به دنبال من است !
ریحانه فراهانی
روسری را "پگاه " برنمی داشت اگر،
مردم را این "بلا " نمی آمد به سر!
تا که نه آه
در بساط شان باشد نه حالِِ نگاه
به گیسوان ماه!
محمد ترکمان
میپنداشتم که او ز جهان فرق دارد
از موج غم و حادثهها فرق دارد
گفتم که نجاتم دهد از تیرگیها
دیدم که ز هر بیوفا فرق دارد
آنها همگی رفتند و تنهایم گذاشتند
او ماند، ولی... او فرق دارد
دیگران اگر دست مرا رَها نمودند
او غرقم کرد... آری او فرق دارد
عطیه چک نژادیان
شعرپشت سرهم می آید
ز لب تو خندان شود
بهار هم برای تو می آید
باران عشق برای تو میبارد
زیرا تو مادری
تو همانند گوهری
بهشت زیر پایت جاری
هر روز برای فرزندت فداکاری
نعمت عشق مادر
همچو رودخانه جاری
محمد مهدی چغانگیر
اگر با دشمنت یک جانشینی
از آن بهتر که نادانی گزینی
بیندازد تو را نادان به چاهی
به بن بستت کشد از کوره راهی
نگاهت را به کار عاقلان دوز
ز دانایان رهت از چَه بیاموز
نه ای حیوان چو داری عقل و دانش
روی تا آسمان با فهم و بینش
خردمندان خدا را میشناسند
چو در اول خودِ خود را شناسند
ولیکن جاهلان بر چوب و سنگی
به هر جایی به هر سویی به رنگی
به کُرنش در بر این بندگانند
به چشم عقل خود کور زمان
فروغ قاسمی
چه دیده در رخ ماهش نگاه آسمان امشب
که میبارد سرشک غم دمادم بیامان امشب
به ناله ابر میخواند غزلهای جدایی را
نسیم آهسته میگوید حدیث عاشقان امشب
چنان در شور میرقصد دل دیوانه در زنجیر
که گویی میزند آتش به جان بیگمان امشب
شکسته مینوازد باد بر ساز درختانش
شکایت میکند از هجر این باغ و خزان امشب
به یادش تا سحر چشمم نخوابد در ره دیدار
که شاید بازگردد آن نگار مهربان امشب
به یادش شعلهها افروختم در بزم تنهایی
ولی آتش نمیگیرد دل سردم به جان امشب
نگاهم خیره بر در، که گویا اید آن مه رو
که بشکافد سکوت تلخ این دیر و فراغ امشب
به هر سو سایهای گم میشود در پیچ این کوچه
مبادا او نباشد رهگذر، در این جهان امشب
اگر چه دور مانده، عطر او پر کرده دامانم
نسیم از کوچهی یارش رسانده ارمغان امشب
بگو با ماه و اخترها که دیگر تاب هجران نیست
که شاید عشق را سازد سپهر همدمان امشب
ابوفاضل اکبری