صاحبان سخن به تازگی حرف زنند
بر ادبیاتی فصیح بر هم ظن میزنند
به دیروز گفته هاشان به لفافه میزدنند
آمد جولانی و به ریسمان چنگ میزنند
مستشاری،به اَمر دگران، بر کار آمد و مَست
از بر ریاست عده ای میرقصند و بد مَست
بوی کباب و نامردان جملگی صف شوند
بر کباب هم نرسند ز بویش مَست شوند
به دیروز جملگی اسلام اسلامی در بیان
امروز ،برجانم فدای سرزمین کنندجولان
اسلام و دین بیزارست زدنیا پرستان
انسان باشند و مردم نکنند سرگردان
مردم شوند فدایِ کشورشان با ایمان
نااهلان کرسیِ ریاست بچسبند بادندان
محمد هادی آبیوَر
عطش دست هایم را برای در آغوش کشیدنت میستایم.
آنگاه که در قلبم انقلابی برپا میشود
و بند بند وجودم تمنای تو را میکند،
تو...
نرگس بهزادی
دوستت دارم، در سکوت شب
در لحظههای تنهایی، در هر نفس
چشمانم را میبندم، میشنوم صدایت
که در قلبم طنینانداز است، بیانتها و بینهایت.
دوستت دارم، در هر باران
که بر چهرهام میرقصد، مثل یاد تو
در هر قطره، یک لبخند پنهان
و در هر سایه، نشانی از عشق تو.
دوستت دارم، در درد و رنج
در روزهای تیره، در شبهای سرد
با تو، غمها رنگ میبازند
و خوشبختی، در دلهایمان میتند.
دوستت دارم، این جمله ساده
اما پر از عمق و رازهای نهفته
به تو میگویم، در هر کلام
که عشق ما، همیشه زنده است و جاودانه.
مهران رضایی حسین آبادی
به بهانهی دیدنت
میتکانم هرصبح
لب پنجره
آرزوهایم را
آرزوهایم پیرتر از دیر تو نیست.
کیخسرو آریایی
شعبان به زمستان رسیده است
ابیات غزل به سامان رسیده است
سرهای قدسیان همه رو به روضه اند
گویا که تشنه ای به افطار رسیده است
به آسمان نگاه کن ای روزه دار غریب
امن یجیب به یکشف السوء رسیده است
صید در بند تبُ آتش حیرانی خویش
چه خوش که کویر به باران رسیده است
فغان مکن از دوری عالیجناب عشق
فطرس شکسته بال به قنداق رسیده است
از درد به خود بپیچ ای قلمِ دور از مُرکبش
که این شرح از قفا به خون رسیده است
هیهات دشتی پر از لاله بود و به زور تیغ
از تشنگی کبود متنی به مادر رسیده است
فرهاد بیداری
از دل عاشق، نغمهای به راه دارد
هر قافیهاش، صدای دل به باغ دارد
چو گل رخت، در بهار میدرخشد
در هر نگاهت، دنیا به قماط دارد
چون آسمان پرستاره، تو در دل من
هر خواب شبانه، حس عشق به راه دارد
چو درختی در بهشت، ریشه در دل من
دوستیات نامی از بهار دارد
با یاد تو در دل، گلهای عشق میروید
هر لحظهاش بویی از بهار دارد
ای دوست، ای عشق، ای نور عالم
با تو هستیام، عشقی از کمال دارد
آرمان پیروی
کاری کن به لبخندت رنگ آبی بزنم
به موهای مجعدت رنگ شرابی بزنم
صبر کردم تا تو کنارم باشی
حالا که آمدی مارش انقلابی بزنم
عمر عاشقی اگر چه کوتاه است ولی
باید که دست به افتخار خوبی بزنم
دلم سوخته همیشه برای نسل خودم
مزاح میکنم شاید کبابی بزنم
ثریا امانیان
شعری سرودم امروز از سوز دل به ناچار
دیگر قلم شکستم اینهم کتاب اشعار
سرخوش نمی کنندم آواز بلبلان هیچ
قربان روم کلاغان تا می کنند قارقار
من زندگی نخواهم در بند زور و تزویر
راه فرار بسته ست هر جا کشیده دیوار
دلهای سنگ خارا با آه ما اثر نیست
وقتی نمیرود میخ در آن فرو یا مسمار
حق میدهم که داری از من فرار دایم
در اینه توانم، از خود نبوده دیدار
دل با زبان به جنگ است تا یاد آورم من
این دل که هست بیدار اینهم زبان انکار
اینجا شده قیامت مردم کنار دوزخ
هم کافرو مسلمان خوابم و یا که بیدار
خشکیده باغ زیتون، برگی اگر بیابی
این کفتران زیبا ببریده گشته منقار
کانون غم در اینجاست،آشوب و فتنه بر پاست
سعی و گریز بی جاست سرگشته ام چو پرگار
تنها امید دارم از قعر ظلمت آخر
یک اسب لنگ بی زین پیدا شود به یکبار
در حال خنده گریم در حال گریه خندم
نی مست الکلم من دیوانه هستم انگار
جعفر تهرانی