همهِ هر چه که بود
همهِ هر چه که نیست
دارم اینجا
اما
همهِ صبح ، همهِ ظهر
همهِ عصر به عصرم
همه شب ؛ وقت سحر
همهِ هر چه گلستان باشد میداند در تاریک روشن روزم همهِ هر چه که گلدان باشد
می دزدم
وسط پَر پَر این ثانیه ها
دَم به دَم ؛ لحظه به لحظه
گُلی از یاد تو را می کارم
همهِ کار من ؛ این باشد ...
سعید رضا علائی
از داغی لب چای چه سوزان می شد
از شهد لبم قند چه حیران می شد
فنجان نگون بخت که تنها شده بود
با دیدن این حادثه گریان می شد
سارا کاظمی
آینده رویت نمی شود
سرنوشت را ورق میزنم
به پیش و به پیش
چه پر پیچ و خم
نمی بینم جز سیاهی و تباهی...
شاید بهتر باشد بگویم
گذشته نیز قابل نظر نیست...
به حال می نگرم
فقط تو را می بینم
نور و روشنایی
نه ساده ، نه معمولی
نه عادی و نه تکراری
که هستی ، چه هستی
انگار اینجا نیستی، از آنجایی...
حال در چشمان تو
آینده را ندید به تضمین می بینم.
کنار تو جهان هستی
قابل فهم و درک است
نه مذموم و نه مهیب
تماشاییست...
به به چه سرشتی
ستایشت می کنم گرم معبود مباشی
که هستی و عشق و تک قطره ی واسطه ای
وه که تو چه بسیاری...
سرمدی من ای لایتناهی
تو مگر چقدر هستی که اینگونه بی انتهایی
شک ندارم که تو حاصله ی مخلوقاتی
در قالب یک پیکر
مگر می شود این همه زیبایی
ماشاالله...، راستی؛
نکند که خود نیز یک از خدایی...
عبداله قربانپور
گر دلی بشکسته آری در بساط عرش رب
شهپر حور و ملک را فرش پایت می کند
واگذاری گر بهایش را به دست لطف او
هر دو عالم را بهای دل عطایت می کند
اسدلله فرمینی
میخندی و میخندم و خندان صدایت میکنم
خندان بسوی من نگاه خندان نگاهت میکنم
خندان تویی مستان منم افسار سرگردان منم
میییرقصی و می رقصم و رقصان نگاهت میکنم
تو آفتاب عالمی خورشید عالم تاب تو مهتاب تو شب تاب تو من آدمی روی زمین
میییگردی و می گردم و گردان فدایت میکنم
طوفان تویی دریا تویی صحرا تویی خاشاک من
میییچرخی و می چرخم و چرخان رهایت میکنم
من عالمی آراسته دیوانه و ناخواسته
با چشم نابینای خود هر دم دعایت میکنم هر دم ثنایت میکنم
پیروز پورهادی
گفتم از ستم عشقش با جانداران
جان دادن و گفتند به دیوار بگو
گفتم به دیواری از چینش سنگی
او نیز فروریخت و گفت به باد بگو
گفتم ای باد در نظر عشق، او با من چنین است
طوفانی به پاشد و گفت به آتش بگو
گفتم ای آتش سوزان، توکاری، تو راهی
شعله ای سر داد و بیش سوزاندنم و گفت به دریا بگو
گفتم ای آب تو مایه ی حیاتی ، نظرت چیست
سونامی به پاشد و گفت به آفتاب بگو
گفتم به خورشید که چنین است و آن
ماه آمد و تاریکی و شب گفت به ابرها بگو
ابری نبود و رو به آسمان که ای داد و بی داد
ابر ویران آمد و بارید و گفت آرام بگیر
بر هم مزن طبیعت را به خود یار بگو
گفتم به آن یار جفاکار تو چه گویی
بعد از تو نه هیچ جانی و بی جان، نه طبیعت
همگی پس می زنند
گفتم به آن یار تو تمام چاره ای
چاره ام را گفتم
دریاب مرا، درمانم باش
سکوت کرد، بی چاره ترم کرد...
عبداله قربانپور
دلم تنگ ودلم تنگ و دلم تنگ
تو اما میزنی هی بر دلم سنگ
چه گفتم غیر از این که دارمت دوست
دلت دارد مگر با این دلم جنگ؟
مهدی کرمی
خیره در نگاهت
تصویری از غروب آفتاب عیان شد
ساحلِ صورتت
موجی از دریایِ اسرار را بر ما گشود
حرارتِ لب هایت
شوقِ ماندن و ادامه دادنت است
چه می شود که واژگان در این ساحت
رنگ می بازند...؟
در این قلمرو باید آشیانه ای سازم
آشیانه ای از جنس تو
برای درمانِ وانهادگی ام ...
می گفتی از واقعیت فاصله گیریم
برویم به ژرفای وجودت تا
از همه عالم دور شویم
بیا به دور از خودمان
یکدیگر را همچون آینه در هم پیدا کنیم
پیدا کردنت را تجربه کنم و
پیدا کردنم را تجربه کنی
بیا در کنارم چایی بنوش
گلویی تازه کن و دوباره زندگی را رنگی بزن
این سیاه و سفید روزگار را...
محمدعلی ایرانمنش