شرط می‌بندم و قسم میخورم

شرط می‌بندم
و قسم میخورم
هزار سال دیگر هم
جهان همینگونه‌ خواهد ماند
   عده‌ای روی زمین
 عده‌ای در خاک ناپدید
      عده‌ای دانشمندتر از گذشته
       تنها به اختراع انگیزه رسیده‌اند
    و همچنان خدا در نقطه‌ای تاریک
     خودش را پنهان کرده‌ است
  روزی می‌رسد که باد
  دست به شورش می‌زند
  و خاک فواره می‌کشد
  و آسمان آلوده‌ می‌شود از بغضِ خاکیان
رنج‌های فراوان جمع می‌شوند
و خودشان فردایی می‌آفرینند
به نامِ زندگی
 اما باز هم، همه چیز تکراری‌ست
 و تکرارها به گورهای تازه مبدل خواهند شد
نمی‌دانم
من نمیدانم
هیچکس هم نمی‌داند
 چرا عقل انسان را از پای در‌نمی‌آورد
   چرا عقل چهره‌ی تکرار را مکدر نمی‌کند
  با دلیل‌های قانع کننده
برای زیستن
 برای ماندن
  برای بغض کردن در گلوی حادثه‌ها
    زمین راهی به بن‌بست دارد
 اما آسمان را نمی‌دانم
  شاید آسمان بی‌انتهاست
  راهی به بن‌بست ختم نمی‌شود
   و فکر میکنم
    ساعت‌ها فکر می‌کنم
  گلدان لب پنجره هم با من فکر می‌کند
   ساعت به دیوار چسبیده
و آویزان، لحظه‌ها شده است
 ولی او هم با من فکر می‌کند
  و همه با هم به این نقطه روشن می‌رسیم
که ای کاش از اهالی آسمان بودم
 همسایه‌ی آفتاب
  یا خواهر کوچک مهتاب
  کاش زمینی نبودم
  زمین گودال تیره‌ای دارد
که روزی بی‌اختیار و به ناگهان
مرا می‌‌رباید و به پیکرم
تعلیم پوسیدن می‌دهد
  این نوع زیستن را دوست ندارم
می‌خواهم هجرت کنم
 به شهر آسمان
آیا پرنده‌ای به من بال‌هایش را قرض می‌دهد
تا رسیدن به ستاره‌ها.

مریم جلالوند

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.