مبادا بر سر من سایه بال هما افتد
کز این ابر سیه آیینه دل از صفا افتد
به سیم قلب مشکن گوهر قدر عزیزان را
که یوسف گر به چاه افتد ازان به کز بها افتد
سرافرازی چو شمع آن را رسد در بزم سربازان
که زیر پا نبیند گر سرش در زیر پا افتد
تلاش خاکساری برد آرام و قرارم را
پریشان می شود هر کس به فکر کیمیا افتد
در آغوش صدف افسرده گردد قطره باران
گره در کارش افتد هر که از یاران جدا افتد
گرانجانی نگردد لنگر تمکین خسیسان را
که بهر جذب سوزن رعشه بر آهن ربا افتد
سفید از دل سیاهی گشت موی نافه چون پیران
نیابد از جوانی بهره هر کس در خطا افتد
سبکروحی که از دوش افکند بار علایق را
نگیرد نقش پهلویش اگر بر بوریا افتد
ز عاجز نالی ما دل نگردد نرم گردون را
کجا از ناله گندم زگردش آسیا افتد؟
نسازد کند جان سختی دم تیغ حوادث را
زسنگ سرمه هیهات است سیلاب از صدا افتد
زحرف پوچ صائب صبر نبود ژاژخایان را
زبرگ کاه آتش در نهاد کهربا افتد
بوی خنده میداد
شبنم مانده به گُل
که نخورده زمین ،
آخرین لحظه ی مانده به سقوط
شده بوسیدن زلفی زنگار
که نگارش گوید:
آب باران بهاری چه
عجب شیرین
است
قطره ی مانده به تاج،
رقصد ،آردبه میان خوش خنده
تو نگر غنچه ی لبخند وصال
رضا شاه شرقی
خوب میدانم , عشق من
غم دوری تاوان دارد
دل بیقرار و اشک بی امان دارد
خاطرات تلخ شیرین
نقش بسته , در دفتر دلم
میسوزم در طب عشقت , شبُ روز
ندارد دگر تحمل , تن رنجورم
تا که بشینم در انتظار , سال های سال
کاش برآید نسیمی , از سوی شیراز
برساند به مشامم , بوی عطر نارنجُ گل یاس
رحمان امیری
ای کاش پریشان نکنی قلب مرا
دیوانهی دوران نکنی قلب مرا
ای عشق! نبودنت برایم سخت است
برگرد که ویران نکنی قلب مرا
مهدی ملکی الف
بشکن سکوت و سیـنهی غوغا ببوس و بس
آیــینه! عـکـس دلــبر زیــبا بـبوس و بس
پـای بـرهـنه خـلوت سـاحـل تـکـانـدهای
امـــواج پـرحــکایـت دریـا بـبوس و بس
اطرافـیان بــه صــورت مـا خـیرهخـیرهانـد
یـک بـوسه هـم بـرای تمـاشـا ببوس و بس
دیــدم کـه بـا حـضور مـن انـگار دلـخوری
حــتی بـرای گــفتن حــاشا... بـبوس و بس
این صورتم, چه زشت چه زیبا, خودت ببین
هرجـا کـه بهتر است, هـمانجا ببوس و بس
در انـتظار چــیست مــعـطل نشــستــهای؟
بکّن لباس (شکّ) و (نه), (اما)؛ ببوس و بس
پرســـیده دل که لــب به کـجا آورم فـرو؟
گفــتم مـؤدبـانـه لــبش را بــبوس و بس
یک بار لااقل به من امشب اجـازه..., هیس!
فــوراً مـیان خــرمن مــوها بـبوس و بس
(مـهدی) اگــر نـبوده ادب شرط کار عشق
مـیگفتمـت به زور و تقــلّا بـبوس و بس
محمد مهدی کریمی سلیمی
برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.
پاکی آوردی - ای امید سپید!-
همه آلوده گی ست این ایام.
راه شومی ست می زند مطرب
تلخ واری ست می چکد در جام
اشک واری ست می کشد لبخند
ننگ واری ست می تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش هم رنگ می زند رسام.
مرغ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می کند پیغام!
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام ...
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برف تازه، سلام!
احمد شاملو
چشم در راهِ کسی هستم
کوله بارش بر دوش،
آفتابش در دست،
خنده بر لب، گل به دامن، پیروز
کولهبارش سرشار از عشق، امید
آفتابش نوروز…
با سلامش، شادی
در کلامش، لبخند
از نفسهایش گُل میبارد
با قدم هایش گُل میکارد؛
مهربان، زیبا، دوست،
روح هستی با اوست!
قصه سادهست، معما مشمار،
چشم در راه بهارم آری،
چشم در راهِ “بهار” …!
فریدون مشیری