جاناتان مرغ دریایی

همین حالا مهم‌ترین درس زندگی‌ات را به تو دادم.
هرگاه میخواهی به چیزی برسی،
چشم‌هایت را باز نگهدار، تمرکز کن،
و مطمئن باش که دقیقا می‌دانی چه میخواهی.
هیچکس با چشم‌های بسته به‌هدف نمی‌رسد
خوب از این به بعد چه اتفاقی می‌افتد؟
به کجا میرویم؟ آیا مکانی به نام بهشت وجود دارد؟
خیر جاناتان چنین مکانی وجود ندارد
بهشت یک مکان نیست و یک زمان هم نیست
بهشت یعنی کامل شدن.

عشق مرا از من به تو تبعید می کند

عشق

مرا از من

به تو تبعید می کند


دنیا ناپدید می شود

و تو

تمام دنیای من می شوی

پرویزصادقی

آرزو کن! آرزو کن آن اتفاقِ قشنگ رُخ بدهد

آرزو کن!
آرزو کن آن اتفاقِ قشنگ رُخ بدهد
رویا ببارد
دختران برقصند
قند باشد
بوسه باشد
خدا بخندد به خاطرِ ما!
ما که کاری نکرده‌ایم.

تا آن هنگام که،در عشق ورزیدن کودک هستی

تا آن هنگام که،در عشق ورزیدن کودک هستی
تا آن هنگام که،
در عشق ورزیدن کودک هستی،
میان تو و من،
به قدر دریاها و کوه ها فاصله ست.
اگر رو به روی تو به سکوت بنشینم رواست،
که سکوت در محضر زیبایی، زیباست،
سخنان عاشقانه ی ما،
ویرانگرِ عشق است،
واژگان آنگاه که بر زبان آیند ،
از بین میروند،
داستان های عاشقانه ،
خرافات و فریب ، تو را عوض کرده ست.
عشق از آن افسانه های مشرقی نیست،
که در پایانش،
قهرمانان با هم ازدواج کنند،
عشق ، دل به دریا زدنی ست بی کشتی،
و دانستنِ وصال دور از دست…
عشق ،
لرزش انگشتان است،
و لب های فروبسته ی غرق سوال،
عشق رود غم است در اعماق وجودمان،
که پیرامونش تاکها و خارها می رویند،
عشق همین است،
همین کولاک ها،
که در کنار هم نابودمان می کند،
که هر دو می میریم،
و آرزوهایمان شکوفه میزند،
که اندک چیزی ما را بر می آشوبد
که همین یاس همین تردید
که همین دست تاراج گر ،عشق است
همین دست کشنده ای
که بوسه اش میزنیم، عشق است
آن را که همچون مجسمه
با احساسات خویش
ساکت نشسته آزار مده
چه بسا مجسمه هایی که در سکوت می گریند
چه بسا صخره ای کوچک شکوفه برویاند
و رودها و امواج از او روان شوند.
تو را در خلال اندوهم دوست می دارم
ای رخساره ی دست نیافتنی
همچون خداوند !
بیا بسنده کنیم
که تو همواره مثل راز باقی بمانی
رازی که مرا پاره پاره می کند
و ناگفتنی ست

زن پنجره را گشود

زن پنجره را گشود
باد با هجومی موهایش را
چون دو پرنده
بر شانه‌اش نشاند
پنجره را بست
دو پرنده بر روی میز بودند
خیره در او
سرش را پایین آورد
در میانشان جاداد وآرام گریست...

چگونه باورمان شد که عشق درمان است ؟

چگونه باورمان شد که عشق درمان است ؟
چگونه؟ آه
هنوز خاطره ها می جوند دل ها را چون زخم های گرسنه..


نصرت رحمانی

تنهایى درون‌مان انقدر بزرگ شده

تنهایى درون‌مان انقدر بزرگ شده
‏که جاى انتظارِ دوست داشته شدن،
انتظار را دوست داشتیم.

جمال ثریا

برای انهدام یک تمدن ۳ چیز لازم است:

‏برای انهدام یک تمدن ۳ چیز لازم است:
خانواده
نظام آموزشی
الگوها
برای اولی منزلت زن را باید شکست،
دومی منزلت معلم،
سومی منزلت بزرگان و اسطوره‌ها...

من روز خویش را با آفتاب روی تو

من روز خویش را با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می کنم
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال
که دستم به دست توست
من جای راه رفتن
پرواز می کنم


فریدون مشیری