باید با من حرف میزدی ...

باید با من حرف میزدی ...
من محتاج یک جمله بودم ...
جمله ای از تو که مرا از آغوش زنجیرهای ننوشتن برهاند ...
باید با من حرف می زدی تا چیزی می نوشتم ...
کلید ادامه ی زندگی در حنجره ی تو بود ...
در صدای تــــــــــو ...
تویی که در من ... من را گم کرده بودی ...

سید محمد مرکبیان

در بیابانی خالی ملاقاتت کردم

در بیابانی خالی ملاقاتت کردم

تو از دریاها گذشته بودی،جنگلها را سیاحت کرده بودی

هزار جاده ی مه آلود را پشت سر گذاشته بودی

اما من چیزی برای تعریف کردن نداشتم

من همانجا مانده بودم و امیدوار بودم که هیچوقت نبینمت


چطور دوباره به اونجا رسیده بودی؟

انگار فقط یک مقصد وجود دارد؟

علیرضا قاسمیان خمسه

سفربه انتهای شب

همراه بعضی از کلمات، کلمات دیگری هستند
که لابلای‌شان یا زیرشان مخفی شده‌اند؛
درست مثل قلوه‌سنگ‌ها. توجه خاصی به آن‌ها نداری،
ولی یکدفعه به خودت می‌آیی و می‌بینی
که تمام عمرت همین‌ها تو را می‌لرزانند،
سرتاسر عمرت، چه در لحظات ضعف
و چه در روزهای قدرت... آن‌وقت است که
وحشت بَرَت می‌دارد...
دست‌کمی از سقوط بهمن ندارد...
بالای سیل عواطفت مثل اعدام شده‌ای آویزان می‌مانی...
توفان بوده که از راه رسیده و رفته،
توفانی بسیار قوی‌تر از حد تواناییت،
آن‌قدر شدید که هرگز خیال نمی‌کردی
وقوع چنین چیزی فقط در اثر احساسات ممکن باشد...

هر عابری در این شهر یک مرده ی عمودی است

هر عابری در این شهر یک مرده ی عمودی است
این شهر تا بخواهید، سنگ مزار دارد...

سعید_بیابانکی

تـ♥ـو باشی

باران باشد

تـ♥ـو باشی


یک خیابان بی ­انتها باشد

به دنیا می­گویم... خداحافظ!


گروس عبدالملکیان

در این دنیای درندشت

در این دنیای درندشت
تنها کسی که می‌توانی به او تکیه کنی
خودِ توست...

مهربانی

پرستاری که این عکس رو ‌گرفته گفته:
سه روز از ورود این بیمار مُسِن به بیمارستان میگذره برای درمان
و در این سه روز هیچ ملاقاتی نداشته از طرف اقوام که حالشو بپرسن
(ممکنه کسیو نداشته)
ولی این کبوتر به ملاقاتش میاد روز ، اول و دوم
میاد رو تختش میشینه ، برای چند لحظه و پرواز میکنه میره...


بعدا مشخص شد این مرد مسن عادت داشته توی پارکی اون طرف بیمارستان روی نیمکت بشینه و همیشه به کبوتر ها غذا بده

:((((((((

به قول مدیری:
این دنیا دیگه بدرد نمیخوره