گاهی اوقات تصور میکردم دیوانه شدهام
یا اینکه با دیگران تفاوت دارم.
اما من همان کارهایی را که دیگران میکردند انجام میدادم.
با کمی کوشش فلسفهی افلاطون را مطالعه میکردم،
اما قادر نبودم دربارهی هدف زندگیم که در تاریکی
پنهان گشته بود اندیشه نمایم. آینده برایم نامشخص بود
و نمیتوانستم مانند دیگران بگویم که میخواهم قاضی،
پزشک یا هنرمند بشوم. اگر ممکن بود آیا میتوانستم
از عهده برآیم؟ شاید سالها جستجو میکردم
و سپس هیچچیز نمیشدم.
زیرا هدف من خطرناک، شرور و ترسناک بود.
تمام آنچه که من میخواستم فقط شناخت دنیای درونم بود
ولی نمیدانم چرا این کار آنقدر مشکل بود؟