در آرا‌مش، دراز، خاموش، همچو گور

در آرا‌مش، دراز، خاموش، همچو گور
با این خیال که هستیم از همه عالم به دور
آن روی ما را کسی نیست که ببیند
به خیالشان، حالمان، آن شکلکیست که میبینند


علیرضا خورسند

باز امشب سخت در حال و هوای توام

باز امشب سخت در حال و هوای توام
و اینک، مالک تخت افکار من تویی
بگذار ببینیم مردم شهر قلبم چه میخواهند
لطفا، نگو که ضحاک ستمگر که میگویند، تویی
گوشه ای از شهر را ببین
ای زیبا، یتیمان این گوشه تشنه اند، تشنه اشک های تو
بدان با خنده هایت، چیزی جز ترس نصیب آنان نمیکنی
حال، به چمنزار سویی بیانداز
ببین کودکان شهر چه زیبا از عشق سخن می‌گویند
با خون ریختنت، در گمراهی و جنون غرقشان میکنی
بگذار قدمی در بین دیوانگان برداریم
آیا از آنان خبر داری؟ بدان حکیم هم در بین آنهاست
بگو ببینم، آیا اصلا به دیوانگی از عشق باور داری؟
این مردم چیزی برای پرداخت ندارند
ای رعنا، حالا که از شهر خبر داری، دیگر چه اصراریست
نمی‌دانستم بجز سر، قلب مردم را هم میخوری
خداوند را شاهد، که چقدر خواستم خوشبین باشم
ولی انگار، ضحاک ستمگر که میگویند، تویی


علیرضا خورسند