ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
آری بشود عصـای دستــــــــم
آن نقشه ی شوم شان شکستم
آن گل پسر عـزیـز خـــــــود را
گویم بشـود عصــــای دستــم
ای وای، ببیـن چی کار کــــردم
اینها همه من، به خواب کـردم
...
سلیمان بوکانی حیق
می روم تا پاک گـردم، عاقبت ترکش کنم
هم مواد و کمپ را من تا اَبَد، ترکش کنم
کمپ شان آتش گرفت در طرفه العینی چنــان
سوختند و دود گشتند پاک گشتند زین جهان
حین آتش یادش آمد، قول داده مادرش
گر کند ترکش، دهد او آشتی با همسرش
لیک نتوانست که مـــادر، عهــد خود آرَد بجا
یکسره او ترک کرد هم کمپ و مادر، همسرش
...
سلیمان بوکانی حیق
عاقبت، ما در غبار روزگار
جملگی، گم می شویم
هم صدا وعکس ها
هم شمایل های ما
هم نماند آری از ما اثری
جز کتابی و بجز نوشته ای
یا صدای ضبط گشته ای
که ز ما ثبت شود
اندرین دفتر و در
جریده ی این عالم
...
و همان چیزی که
ماندگار، بشر کند
و ز ما می ماند
بدون ما، بعد از ما
و شودیه یادگار ماندگار
سالیان سال به روزگار
در غبار و در هوای روزگار
آری؛ این فقط کتاب و این صدای ماست
پس؛ چه خوب، جمله شویم؛ که ماندگار
با صدای خوب و هم کتاب خود
آری در غبار روزگار
...
سلیمان بوکانی حیق