شاید بیاید امشب در گوشه خیالم

شاید بیاید امشب در گوشه خیالم
تا در نگاه او من از درد و غم بگویم

اندر کویر لب ها گل خنده ای بروید
شاید که در تب او نورِ‌ لقا ببینم

اندر خمار هستی باده از او بگیرم
شاید رهی نماید در مستیش بمیرم

در هق هق شبانه جانم در اشک شویم
شاید دری گشاید تا پشت غم نمانم

از قیل و قال دنیا آخر رها بگردم
آن عطر مسکرانه در انتها ببویم

شاید نوازشی کرد این جان کودکانه
شاید به من بتابد تا بر درش نکوبم

در لحظه های تاریک خرقه ی صبح پوشم
شاید بیاید آخر تا از غمش نسوزم

همچون درخت امید، کز دانه ای برآید
شاید که با عصایش، دریای غم گشایم


سید علی موسوی

سینه ی پرزچاکم راتیغ هجرانت بریده

سینه ی پرزچاکم راتیغ هجرانت بریده
رنگ رخسارم اااااز رخ و سیمایم پریده

نه تابی ماندو نه در ااااااین تن قرارم
گویی که ماری در آآآآآآآستینم رمیده

پر ز تشویشم و حال دل بس دگرگون
چنین آشوبی به خودهیچ خلقی ندیده

این شیوه عاقبت کند رسوا ز جهانم
همچو آن عاشق ز یوسف جامه دریده

کو وکجایی؟نیست وندیدم ازتو نشان
من چوصیادو تو آن مرغ زقفس رهیده

عاقبت این حزن سوزاند بال وپرم راااا
کس چه داندمنه رسوااین ره چه کشیده

عشق ودردش یک تنه تاب از من برید
چه کنم باخلقی که مرایار نبودهیچ؟گزیده

خداوندا تو امید آخری۔بشنو صدایم
به یارم گو که کجایی؟ ای یار خیرندیده


داودچراغعلی

ستاره چشمکی چِکاند دلِ قمر عاشق شد

ستاره چشمکی چِکاند دلِ قمر عاشق شد
تبسمی به لب نشاند به عاشقی لایق شد


کرشمه ی ستاره ای ستاره را ماهی کرد
خلیج پارس دلی گشود هلالِ مَه فائق شد

چنین نظاره کرد خزر ستود خلیج پارسیان
میانِ این دو نیک نشان رفیقشان قایق شد

ستاره شد عزیز ماه نمونه شد ستارگان
به دوشِ پارسیان نشست هنرورِ بالغ شد

ستارهِ طلایی رنگ نشست دلِ خلیج فارس
سروری درگرفت میان شهیرِ کان لایق شد

ز تیرِ آسمان رسید خبر به قوم پارسیان
بگو لسان الحال ما که لایقی لایق شد

حدود حد ومرز پارس ستارهِ طلائی شد
هنر اسیرِ سیرت است هنروری لایق شد

حافظ کریمی

به نام خداوند بخشنده مهربان

به نام خداوند بخشنده مهربان
که هر جا روی یابی از او نشان

همان خالق روز و شب در زمین
شمال و جنوب و یسار و یمین

خدایی که داده به هفت آسمان
که گردد به امرش زمین و زمان

خدای محمد رسول امین
که قرآن بود حجتش بر یقین

به جان آفرینی که یکتا بود
ورا راز پنهان هویدا بود

به آتش به خاک و به آب و زمین
به دریا به خشکی به عرش برین

به گلها و باغ و به هر سبزه‌ای
به انسان و حیوان و هر ذره ای

به نام و به ذکرت کنم زندگی
کنم تا ابد در رهت بندگی

فروغ قاسمی

سخن آغاز کنم با مدد از حضرت دوست

سخن آغاز کنم با مدد از حضرت دوست
ز کسی شعر سرایم که جهانم همه اوست...

ورقش ابر شد و بر تن آن قطره کشید
به زمین خنده‌ی گل با قلمی خبره کشید...

زده صد تاج گل و بر سر هر شاخه گذاشت...
سپس از مهر به آن خانه کبوتر بگماشت

نظرم جلب خدا گشته به این باغِ بهشت
دلم از من قلمم برد و شتابان بنوشت ...

گلکی تازه به دشتی که خدا کاشت تو را
که چو پرچم سر آن ساقه بر افراشت تو را

شده ام غرقه به امواج خدا همچو بلَم
که من این شعر نگفتم همه را گفته قلم

سحر از خاک تنم کفترِ دل پر زده است
به لبش برگِ سلامم به شما سر زده است

درود، طرحی دیگر برای گفت قلم کشیده ام
این شعر را این پرنده سروده است....تقدیمتان

سحرفهامی

آغوشت آغاز جهان من

آغوشت آغاز جهان من
و مرز حیات و ممات من

اینجا، نه دیروز هست و نه فردا
تنها اکنونِ بی‌پایان، فقط ما

شانه‌هایت، پناهِ خستگی‌های من
آرامشی عمیق، فراتر از هر سخن

در آغوشت، فلسفه رنگ باخت
منطق زانو زد و معنایی دگر ساخت

اینجا، حقیقتی‌ست بی‌زوال
نه خواب و نه بیدار، نه رؤیایی محال

و نبضت موسیقی شب‌های من
که آغوشت پناهیست برغم‌های من

و عشق، این واژه‌ی بی‌کران
در آغوشِ تو، معنا شده جاودان

سامان مقالی

برخیز جانم

برخیز جانم
صبح دیدار است
آفتاب دارد به ما می خندد
نسیم صبحگاهی
رقص کنان از دم گیسویت
عطر عشق را به مشامم می رساند
برخیز و با لبخندت
دنیایم را به هم بریز
تا من خودم را
در آینه ی چشم هایت ببینم
و دلبرانه ترین واژه هایم را
تقدیم نگاه مهربانت کنم

مجید رفیع زاد

خواستم خانه ای از عشق بسازم، که نشد

خواستم خانه ای از عشق بسازم، که نشد
قطعه ای از غزلم را بنوازم که نشد
خواستم یاد بگیری که ستمگر نشوی
سپر و دشنه ز داغم، بگدازم که نشد
ای پسر ای که فراموش شده نام پدر
خواستم بر نفست باز بنازم .که نشد
بغلم سرد شده، نیست نشانی ز کسی
گفتم این بار دلم را به تو بازم .... که نشد
فاتح این همه زیبایی و محبوب تویی؟
گفت و گو کردم و کم بود نمازم که نشد؟؟
نشد از روشنی چشم تو سیراب شوم
خواستم چشمه شوم ، سمت تو تازم، که نشد
با همین چوبک و یک تکه ی کاغذ روزی
خواستم شکل تو را...چون تو بسازم که نشد.

نرجس نقابی