ای دوست رها کن غم زندان شده ات را
از دیده بریز ابری باران شده ات را
گفتی که دلت در پی دیدار نگاریست
گفتم که بیاور دل ویران شده ات را
در رسم رفاقت شده دل محرم اسرار
من سنگ صبورم غم پنهان شده ات را
دریای نگاهت پر از امواج پریشان
آرام کن این ساحل طوفان شده ات را
بشین برِ من درد دلت را بدهم گوش
ای دوست رها کن غم زندان شده ات را
رقیه صدفی
من به طرب رسیدهام، از غم دل بریدهام
جام جنون گرفتهام، مست ز خود رهیدهام
چرخ که ناز میکند، نعرهزنان به سوی تو
هرچه که هست فاش شد، در دل بیپدیدهام
ماه رخت چو جلوه کرد، آینهها شکست به هم
نور تو زد به ظلمتم، شور گرفت سپیدهام
باده ز عشق میچکد، از کف جام راز تو
ساقی شوق من شدی، نوش تو شد قصیدهام
دیده ز اشک پاک شد، شوق رخت گداخت مرا
ذرهذره سوختم، شعله شد آفریدهام
هر که ز عشق دم زند، در ره تو فنا شود
من به فنا رسیدهام، آتش تو عقیدهام
شمس چو تابشی کند، جان به یقین رها شود
نور تو بس که روشن است، ذوب شده حدیدهام
باز مرا به سوی خود، خواندهای و گداختی
سر به رهت نهادهام، مست توام، ندیدهام
امیرحسین قمچیلی
جانا تو گل عشقی بشکفته در این بستان
با تابش چشمانت خورشید شود تابان
شعر وغزل از عطرت خوشبو شده ورنگین
هر شعر به روی لب با نام تو شد جوشان
تقدیر دلم هستی شیرین ترین بختم
شاعر شدم از چشمت اقبال تو شد بنیان
در تیر رس غم ها مانند سپر بودی
طی کردن این غم ها با گام تو شد آسان
من مست وغزلخوانم با جام دوچشمانت
پر می شوم هر بار از پیمانه ی این پیمان
من بهمن دل سردم آغوش بهارم باش
از مهر تو لبریز ی ای زاده ی در آبان
سمیه مهرجوئی
چه سرد است اینجا
وقتی
غروب بر فلک چیره شد
و
تیک تاک زمان
همنوای قلبم می تپد
با گذر از هر ساعتی
ناامیدی را سخره می کردم
چون بود و می دیدمش
زرد و بی نا
در بند قساوت زمان
التماس می کرد
که چه دیر می گذرد
نمی دانست زود دیر می شود
رفیقان
درونم غوغاییست
چه کنم با سردی محتوم زمان
شکوه دارم
اما فریادم بی صداست
از پنجره روبروی کاج
تاریکی شب خیمه می زد
ونفس غریبانه جانان
در آن غربت سرد
وداع را بر قرار ترجیح داد
تا من واتاق در فراق او
سیه بر تن کنیم.....
محمود علایی منش
دوباره من و نغمه ی آسمان
منم زیر باران، بی سایبان
کمی، ذره ای لطف پروردگار
رسانَد مرا پیش دل خستگان
چو پروانه هایی بی شمع خویش
بگوییم ز سرگشت دلدادگان
قلم را به کاغذ رسانیم و بعد
بسوزیم در این ناله ی عاشقان
اگر خون ببارد نباشد عجب
از این آبی سرد نامهربان
چو شبگرد آواره ای گشته ام
که می چرخد و مانده بی خانمان
اگر جای من نیست چه باید کنم؟
که دارم فقط محفل شاعران
منم چون گل تازه پژمرده ای
که می چیندش روزی این باغبان
مهرسا کلهر
به دستم شاخۀ گل میدهی یا خار ای دنیا
نقاب دوستی از صورت بردار ای دنیا
کسی دیگر سراغ از عشق و شیدایی نمیگیرد
چه آوردی به روز دلبر و دلدار ای دنیا
گرفتی دست ظالم را هزاران بار و با اجبار
گرفتی بارها از بیگناه اقرار ای دنیا
در این بیهودگی هر روز گرد خویش میگردی
چه سودی میبردی از این همه تکرار ای دنیا
چرا انکار؟ من عمری تو را میخواستم اما
نمیخواهم تو را دیگر، چرا اصرار ای دنیا
محمد چکاوک
سوز سرمای این رویا بود
غم بی مهری این دنیا بود
ناگهان جَست ز بی پروایی
خود شِگِفت ز بی سرمایی
آخ چقدر سردی وجودش زیبا بود
در این تاریکی مُحبتش بینا بود
فرشته از دل پاکش هویدا بود
چراغی شد که در دل ما پیدا بود
عاقبت خاتمه ی راه به مقصود میرسد
هر گام که برداری به معبود می رسد
خود دانی که من کیستم
شاید خوانی چطور زیستم
ز بی پروایی ما خبری میرسد
عاقبت به خانه ما نوبری می رسد
آن چیز که این برف سرد رقم زده
درخت سرو را به گل یاس قَلَم زده
با بهاری پا گرفته غنچه زده خو گرفته
سرو سبزم در زمستان با عشق تو خو گرفته
سبز سبز در همه حال از خیلی ها رو گرفته
تنها با عطر گل یاس پر از احساس بو گرفته
فاضل غلامی
هزار کاکُلی شاد در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من
عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود...
احمد_شاملو