شب است...

شب است...
و من در پستوی بغضهایم
دوباره میبافم تار و پودِ قالیچه ی رویا را
و بر هم میزنم هندسه ی عشق را
گویی فواره های خیال
شوق رسیدن به آبی کبود را
به حقیقتِ واژه ها ترجیح داده اند

شب است ...
و سکوت مرداب از شرمندگیست
رگِ آرامش تاریکی به خواب نیلوفرها آمده است
گوش کن ...
ببین...
ردِ ناله ی قلبم به شقیقه های ماه میرسد

و در این هیاهوی مردگان
من همان صدای ترک خورده ی پاییزم
که تهی میگردم از بی برگی
و پر میگردم از ستیز آه
بی واژه
بی معنا

شب است ...
و سر ریز میشود غم هایم
و به لکنت می افتد تصویر ماه در مرداب
موج در موج انقلاب میکند
و برهم میزند تمام جبرها را

شب است و همچنان واژه ها شرم دارند...
چگونه به زبان آورند دلتنگیشان را ؟

فاطمه جعفری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.