شبی درخلوت خویشم

شبی درخلوت خویشم
برای عهدوپیشه وکیشم
رهایی گر دل ریشم
به گرداگردکعبه می گشتم
ویارب یاربی باخویش می گفتم
وخلوت خانه راباگریه می شستم
پی حق بودم ومن عشق می جستم
اگرچه پیرم وخسته م
به حق گفتم
به امیدی پیوستم
دری بگشابگیردستم
توصاحب خانه ای یارب
منم گدای خانه ی حضرت دوستم
الهی تاتویی هستم
تمام عمرخویش من مستم
تویی ساقی تویی آن می ده باقی
منم ساغربدست می ات همواره می نوشم
بری عقل ازسروهوشم
برای دیدنت کوشم
بگیرغم ازدل ودوشم
کنارخانه ات هستم
بگیردست وبده خشتم
درخلوت خویشم وچشمانم به دراست
شایدچشم من وفرشتگان امشب تراست...
بهاالدین داودپور. بامداد


شیما عابدنیا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.