یه شعر باید نوشت
این همه احساس دلتنگی باران را
من از دهلیز چشمه های سبز آمدم
از خواب فولادیت برخیز
مرا با خود ببر
به آنچه ساده تر از سادگی ست ...
سونیا رفیعی
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست
نمیتوانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه ی اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدایا! این منم یا اوست اینجا؟
- فریدون مشیری
پائیز عاشق است ...
مهر و محبتش به معشوق بی اثر بوده و
از اشک چشمش آبان جاری شده و حالا
در آتش آذر می سوزد .
نرگس_امین_فر

در استکان من غزلی تازه دم بریز
مُشتی زغال بر سرِ قلیان غم بریز
هِی پُک بزن به سردیِ لبهای خسته ام
از آتش دلت سرِ خاکسترم بریز
گیراییِ نگاه تو در حدّ الکل است
در پیک چشم های تَرَم عشوه کم بریز
وقتی غرورِ مرد غزل توی دستِ توست
با این سلاح نظم جهان را به هم بریز
بانو! تبر به دست بگیر انقلاب کن
هرچه بت است بشکن و جایش صنم بریز
لطفاً اگر کلافه شدی از حضور من
بر استوای شرجیِ لبهات سم بریز...!
- امید صباغ نو