بگذر شبی به خلوت این هم نشین درد

بگذر شبی
به خلوت این
هم نشین درد

تا شرح آن دهم
که غمت با دلم چه کرد!


هوشنگ_ابتهاج

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می‌تواند خبر از مصر به کنعان ببرد
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
وای بر تلخی فرجام رعیت‌پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
ماه‌رویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کِشد، زیره به کرمان ببرد
دودلم این که بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
مرد آن گاه که از درد به خود می‌پیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
شعر کوتاه ولی حرف به اندازه‌ی کوه
باید این غائله را «آه» به پایان ببرد
شب به شب قوچی از این دهکده کم خواهد شد

ماده‌گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد


- حامد عسکری

چشم هایت را ببند

چشم هایت را ببند
بیخیال این دنیا و آدم هایش شو
بگذار بروند..
بیایند..
عشق بورزند..
دشمنی کنند..

تو انسانیتت را محکم بچسب
نگذار ذات هرزه این آدم ها
منطق تو را هرزه کنند!

مهرنوش_محمدی

پشت و روی نامه ی ما هر دو یک مضمون بود

پشت و روی نامه ی ما هر دو یک مضمون بود
روز مارا دیدی از شبهای تار ما مپرس

صائب_تبریزی

با دردهای زخم‌گونه‌ای زیست می‌کنم

با دردهای زخم‌گونه‌ای زیست می‌کنم
اگر مرا لمس کنی
آسیبی به من خواهی زد که ترمیم نخواهد شد
نوازش‌هایت مرا احاطه می‌کند
مانند پیچک‌هایی که از دیوار افسردگی بالا می‌روند
عشقت را از یاد برده‌ام
با این‌حال از ورای هر پنجره‌ای
مانند تصویری گنگ می‌بینمت

پابلونرودا

زندگی هیچ چیز بزرگی ندارد ؛

زندگی هیچ چیز بزرگی ندارد ؛
زندگی پر است از چیزهای کوچک
اما اگر تو بدانی که چطور با این چیزهای کوچک خوش باشی ،
آنها را به چیزهای بزرگ دگرگون خواهی کرد...

زندگی واقعی

تو این تصویر فقط اون خانوم مسن هست که
در لحظه زندگی میکنه و باقی در حال ثبت اون رویداد
با لنز دوربین موبایل‌هایشان!!

چه حکایت آشنایی ...

«امید» بیا با من و پروانهٔ من باش

من با تو نگویم که تو پروانهٔ من باش
چون شمع بیا روشنیِ خانهٔ من باش

در کلبهٔ ما رونق اگر نیست، صفا هست
تو رونقِ این کلبه و کاشانهٔ من باش

من یادِ تو را سجده کنم ای صنم اکنون
برخیز و بیا، خود بتِ بتخانهٔ من باش

دانی که شدم خانه‌خرابِ تو حبیبا
اکنون دگر آبادیِ ویرانهٔ من باش

لطفی کن و در خلوتِ محزونِ من ای دوست
آرام و قرارِ دلِ دیوانهٔ من باش

چون باده خورم با کفِ چو برگِ گُلِ خویش
ای غنچه‌دهان، ساغر و پیمانهٔ من باش

چون مست شوم بلبلِ من، سازِ هماهنگ
با زیروبمِ نالهٔ مستانهٔ من باش

من شانه زنم زلفِ تو را و تو بدان زلف
آرایشِ آغوشِ من و شانهٔ من باش


ای دوست، چه خوب است که روزی تو بگویی
«امید» بیا با من و پروانهٔ من باش

*شعر از مهدی اخوان‌ثالث