دل که با صد رشته ی جادو نمی گیرد قرار

دل که با صد رشته ی جادو نمی گیرد قرار
تاری از گیسوی او آرید و زنجیرش کنید...

حسین منزوی

چراغ را خاموش کردم زنگ زدم و یک راست رفتم سر اصل مطلب و با صدای بلند گفتم دوستت دارم

بعد قطع کردم و چراغ هارو روشن کردم و چای دم کردم و به اینکه درتاریکی چقدر راحت میشود اعتراف کرد فکر کردم!

چراغ هارو خاموش کن و به من زنگ بزن...

مهدی صادقی

من اگر معشوقه‌ى تو بودم

من اگر معشوقه‌ى تو بودم
صبح ها، جاى باد و باران را تغییر میدادم
فصلِ باران را مى آوردم بالاى خانه‌مان
آن درختِ کاج را بالا میرفتم
و روى بلندترین شاخه‌اش نامَت را روى ابر مینوشتم وَ مى‌سرودمَت ...

من اگر معشوقه‌ى تو بودم
هزار هزار آیه را براى ستایشَت به زانو مى کِشاندم و نامَت را بر دهانِ خدا مى‌بوسیدم ...

من اگر معشوقه‌ى تو بودم
براى آمدنَت سبدسبد شکوفه هاى بهار نذر مى کردم وَ خنده‌هایَت را مى‌آویختم بر دیوارِ خانه مان..

من اگر معشوقه‌ى تو بودم
هیچ اجبارى براى مُردن نبود ..

سپیده امیدی

همزمان، انسان در مسیر عمر خود مگر چند بار می‌تواند


همزمان، انسان در مسیر عمر خود مگر چند بار می‌تواند

به دوستانی بربخورد که از میان آن‌ها همزبانی بیابد؟

همزبانی که همدل باشد. و مگر دوستی از آن مایه که به

رفاقت بی‌انجامد چند بار می‌تواند رخ بدهد و در چند مقطع عمر؟

محمود_دولت_آبادى

اگر قرار است چاقویی در شکمت فرو کنند

اگر قرار است چاقویی در شکمت فرو کنند
لااقل کار را با همان قیافه قاتلانه و نفرت‌انگیز انجام دهند...
نه اینکه همزمان به تو لبخند بزنند و امیدواری بیهوده بدهند
مثلا بگویند: نگران نباش، چیزی نیست شش ضربه هم بخوری
مثل قبل سالم خواهی بود...

ژوزه ساراماگو
دخمه

اگر جادوگری می‌آمد و می‌گفت

اگر جادوگری می‌آمد و می‌گفت
می‌تواند تمام آرزوهایم را برآورده سازد
نمی‌دانستم چه بگویم و چه بخواهم.
اگر در لحظات سرخوشی‌ام
هنوز طبق عادت گذشته آرزویی می‌کردم
در لحظاتی که جدی می‌شدم خوب می‌دانستم
که توهمی بیش نبوده و در حقیقت هیچ آرزویی ندارم.
حتی در آرزوی دانستن حقیقت نیز نبودم
چون می‌دانستم حقیقت چیست.
حقیقت بی‌معنا بودن زندگی بود.

قدرت، احمق می کند

قدرت،
احمق می کند