دلتنگی

دلتنگی
دلتنگی
دلتنگی
این بی قراریِ مزمنِ دامن گیر
این مرگ نمایِ بی پایانِ نفس گیر
دایه ی مهربان تر از مادر شده..
آغوش گشوده بلعیده مرا..
درست از ساعتی که رفتی..

مهدیه لطیفی

گفت : آدمای این شهر همشون از خفگی مُردن.

گفت : آدمای این شهر همشون از خفگی مُردن.
گفتم : آره، این طرفا دریا سرِ سازگاری نداره با کسی.
گفت : دریا خیلیا رو کُشته
اما اونایی که من میگم
همشون از دلتنگی خفه شدن ..

اگر اسم این حسى که به تو دارم
عشق است
هیچوقت قبلا عاشق نبوده ام
مرا به دیدن جسمانى تو
هیچ نیازى نیست!
چنان پُرم از تو ،
چنان پُر
که بیشتر شبیه شوخى زیبایى هستم!

رضا براهنی

از سر خط نوشتم اسمت را

از سر خط نوشتم اسمت را
تا ته خط ادامه‌ ات دادم
باز یادم نبود دل کندی
یادم آمد، به گریه افتادم
نیستی تو، جهان پر از خالی‌ ست
خالی از عشق، خالی از همه چیز
مثل تنها قدم زدن وسطِ
عصرِجمعه حوالیِ پاییز...
باز هم آن سوال تکراری
چه شد از من دلت برید اصلا؟
تو چه گفتی که از تو برگشتم؟
من چه کردم دلت گرفت از من؟
کاش می‌شد به قبل برگردم
سرنوشتم عوض شود شاید
کاش تنها برای من بودی
تا جهان جای بهتری باشد...

اهورافروزان

"آگاهی"

همه چیز یک دیکتاتور
برای مردمان ترسناک است

و دیکتاتور،تنها از یک چیز
مردمان می ترسد؛
"آگاهی"

چارلی_چاپلین

دینی که با آن بزرگ شدی

دینی که با آن بزرگ شدی
هـویـت تو نیست،
حتی نظر تو هم نیست ،
مگر اینکه درباره اش عمیقاً
فکر کرده باشی ...

ریچاردداوکینز

با دلم سر سخت شو ... تا می توانی سخت تر

با دلم سر سخت شو ... تا می توانی سخت تر

مـــی شود دل کندنــــم با مهربانـــــی سخت تر

من که می دانم خدا بی آنکه مبعوثم کند

دائما می گیرد از من امتحانــی سخت تر 

زندگی را باختـم در این قمار اما هنوز

حاضرم حتی بپردازم زیانی سخت تر

هیچ فکرش را نمی کردم که بعد از رفتنت

بگذرند این لحظه ها آنی به آنی سخت تر

سخت بار آورده این دنیا مــرا امـــا چــــــه سود

می شود جان کندنم با سخت جانی سخت تر

آه ! می آورد رستـــم، هم در این پیکار کم

پیش پایش بود اگر هر بار خوانی سخت تر      

اگر بتوانی با تمام قلبت عاشق کسی شوی

اگر بتوانی با تمام قلبت عاشق کسی شوی 
حتی یک نفر
آن‌گاه در زندگی رستگار می شوی 
حتی اگر به آن شخص نرسی

« شاعر : هاروکی موراکامی

روزها رفتند

روزها رفتند
و تو به یاد نیاوردی
که آنجا
در آن گوشه ی متروک قلبت
عشقی جا مانده
عشقی زخم خورده
که بی تابانه می نالد
روشنایی ام بخش
روزها رفتند
و ما به هم نرسیدیم
تو آن سوی مرزهای رویایی
در افقی که ناشناخته ها را در آغوش گرفته
و من
قدم می زنم
می بینم
می خوابم
و به فرداهای روشنی دل خوش می کنم
که با شتاب
به گذشته ی برباد رفته ام
می پیوندند
روزهایم
طعمه ی افسوس ها شدند
کی خواهی آمد ؟

« شاعر : نازک الملائکه »