صدای کفش می آید، نفس نفس زدن عشق

صدای کفش می آید، نفس نفس زدن عشق
به گوش میرسد انگار، بانگ پس زدن عشق

من و تو خلسه ی آن ایستگاه در هیجانیم
قطار پیر جدایی به روی ریل زمانیم

نگاه کن به صدایی که مانده در ضربانم
ببین، هنوز کمی از تو هست در شریانم


هنوز منتظرم، آن قطار رفته، بیاید
نفس به جسم به بالای دار رفته، بیاید

قطار،حامل اندوه دسته جمعی شهراست
که با خیال وصال و امید جاده به قهراست

قطار خسته ترین پیر مرد در حرکت بود
عصا به دست، به لب دود و درد در حرکت بود

قطار مبدا تاریخ داغ های بشر شد
سفر خلاصه ی آن عاشقانه های هدر شد

مرا کنار همین صندلی مرده بمیران
کنار ساعت خاموش خاک خورده بمیران

که مرگ عاقبت عاشقان قلب به دوش ست
و ایستگاه همان مرد پست عشق فروش است


علی احمدپور

تمام شهر تو بودی,دلیل ماندن من, تو

تمام شهر تو بودی,دلیل ماندن من, تو
که جز وطن نپرستم اگر که میهن من, تو

دروغ گفت هر آنکس که ادعای تو دارد
دروغ گفت هرآنکس که گفت دشمن من,تو


هزار بار نوشتم, هزار بار نخواندی
که ذره ذره تو گشتم, گرفته دامن من, تو

به خستگی وصالت, قسم که درد فراقت
دوباره زنده کند جان, اگر که مَامن من, تو

نه میل ماندن و مردن, نه جرات نه شنیدن
چه مانده از منِ تنها؟که مانده از منِ من تو


علی احمدپور

مرا با عشق و لیلی آشنا کردی و جان دادی

مرا با عشق و لیلی آشنا کردی و جان دادی
به هر کس را که خواهد وصل تو, راهی نشان دادی
پس از چندی که پشت درب های خانه بنشستم
چرا با چشم های خود به مجنون آسمان دادی؟
گرفتاری, نبودِ یاوری در زندگانیِ نیست
گرفتارت شود هر آن که بر عشقت امان دادی
چرا ابراز های عاشقان را هیچ می‌دیدی
چرا جان نامه های مردمان را این و آن دادی
ز وصلت خسته, از مرگت‌ گریزانم, نمی‌دانم
برای چه به این دل خسته ی عاشق زمان دادی


علی احمدپور

مرا با عشق و لیلی آشنا کردی و جان دادی

مرا با عشق و لیلی آشنا کردی و جان دادی
به هر کس را که خواهد وصل تو, راهی نشان دادی

پس از چندی که پشت درب های خانه بنشستم
چرا با چشم های خود به مجنون آسمان دادی؟

گرفتاری, نبودِ یاوری در زندگانیِ نیست
گرفتارت شود هر آن که بر عشقت امان دادی


چرا ابراز های عاشقان را هیچ می‌دیدی
چرا جان نامه های مردمان را این و آن دادی

ز وصلت خسته, از مرگت‌ گریزانم, نمی‌دانم
برای چه به این دل خسته ی عاشق زمان دادی

علی احمدپور