از آن شب هاست که بیتابم از آن‌هایی که ویرانم

از آن شب هاست که بیتابم از آن‌هایی که ویرانم
از آن هایی که من می‌مانم و این روح بیمارم


ببین بسیار ناچیزم ولی از درد ویرانم
من از این شخصِ بیچاره در این آیینه بی‌زارم


مگر من چندنفر را می‌دهم از دست که حیرانم؟!
مگر چندبـار می‌میرم که هرصبح بـاز بیدارم؟!


مگر تا صبح نمی‌گفتی که بی من زود می‌میری؟!
بیا بنشین تماشا کن که مثل مُرده می‌مانم


مگر آن وعده‌های تلخ را بر من نمی‌دادی؟
بیا من همچنان آن کذب‌ها را، خوب می‌دانم


من از این هستی بیزارم از این که دوستت دارم!
از اینکه خوب می‌دانم تو کم هستی و می‌مانم!


به آسانی فراموش کن تمام خاطراتم را
من اینجا بر سر قبر خودم آهسته می‌بارم..!


برای تو بهاران است تو فصل تازه‌ای داری
تو امشب خوب می‌خوابی و من تا صبح بی‌خوابم


به آسانی رهایم کن فراموش کن نگاهم را
منم تا صبح، غرقِ در خیال و دود سیگارم


قسم خوردم که دیگر بر کسی دل را نمی‌بازم
در اینجا یک قمار است بین عشق و دین و ایمانم!


سیده هستی میرمهدوی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد