یک شب گفتی نفرین تو سر من کار نکرد

یک شب گفتی نفرین تو سر من کار نکرد
من را در غم این عشق هم بیمار نکرد

گفتم مجنون هم مثل من لجباز نبود
گفتی نفرین هم با تو من را یار نکرد

گفتم دلبر دیوانه دل نفرین که نکرد
این گونه است نفرین دل تو را بیزار نکرد


از سر شوخی گفتی که ترسیدم تو باز
هم نفرین کن این بار سر من کار نکرد

من در تعجب از قلب بی احساس چون تو
این دل عاشق را هیچ کس آزار نکرد

من جنگیدم هر بار این دل غم تو دید
آخر این محبت ها هم تو را دلدار نکرد

سجاد اوسیانی

لحظه ای آیا مرا فهمیده ای؟

لحظه ای آیا مرا فهمیده ای؟
با خیال او شبی خوابیده ای؟

تو جنون دائمش باشی و او
بی خیالت اینچنین رنجیده ای؟

جای او شب ها فقط یک قاب عکس
در بغل جا کرده و بوسیده ای؟

بی قرار و  چشم هایی منتظر
تا سحر با یاد او باریده ای؟

یا که عطری  را همیشه بر تنش
می زد از روی کتش بوییده ای؟

یاد لبخندش بیفتی در دلت
با خیال خنده اش خندیده ای؟

با غم و شادی ساز روزگار
دست افشان بی صدا رقصیده ای؟

آنکه سهمت بود با دست خودت
بر دلی که باختش، بخشیده ای؟

در نهایت نام من دیوانه است
هان بگو دیوانه چون من دیده ای؟


ترانه تقوی

لعاب چیان هو هو چی چی کنان

لعاب چیان هو هو چی چی کنان
با بیت بیت به بیت شعر را
کشیده اند به تماشای با جناق ها
یا به صلیب کشیده اند مریمان
که مسیحی به دنیا نیاید
مگر فرعون توانست
نگذارد موسی بدنیا بیاید
آه که پنداشته اند عشق را مسخ کرده اند
غافل از آنکه هدایت می کند
این مسخ را کافکا...
هر چند که هدایت من متفاوت است
با تمام قلم چیان
که اینان چیده اند تمام قلم ها را
پشت ویترین لعاب چیان
و بیت به بیت
طباخی می کنند
کله های کلمه های پر مغز را
و می خورند ضحاک وار
و نمی دانند
چه خوش گوش کرند
بر جلزوولزشان پای منقل ها
من چه بی قل و قش فریاد می کنم
من مرده شما زنده
زنده زنده در حال کباب شدنید
بچسبید به همین بیت و سیخ و کباب
که نور را چه حبس تاریکی ست
نوید ما نوید افکاری روشن ست
ای کور دلان
ای قلم چیان لعاب چی
نور دیده می شود نه تاریکی...
ما ساقیان شراب آگاهی
چون ستارگانی جاوید

تاریکی ها را به دست تیغ صبح می سپاریم...
بی هیچ خونی محو می شوید
به نوید افکاری روشن...
روشن تر از هر من
خرمن عشق

حسن رسولی

اگر با من بمانی روزگارم خوب خواهد شد

اگر با من بمانی روزگارم خوب خواهد شد
کمی عطرت بپیچد نوبهارم خوب خواهد شد

منظم نیست دنیایی که من بعد از خودت دارم
تو باشی قصه‌ی بی بند و بارم خوب خواهد شد

به پایان می‌رسانی گریه‌ی این مردِ عاشق را
کنارت چشم‌های اشکبارم خوب خواهد شد

بیا تا با تو نورانی شود این کلبه‌ی غمگین
به عشقت خانه‌ی بی غمگسارم خوب خواهد شد

جهان بعد از تو تاریک است، اما همدمم باشی
غمی بسیار در شب‌های تارم خوب خواهد شد


مهدی ملکی

و اندر آن ظلمت شب

و اندر آن ظلمت شب
منتظر گوشه نگاهی بودم

تا بگویم شرح رسوایی خویش
وصف پریشانی خویش

خواستم راز دلم فاش کنم
راز ویرانی خود فاش کنم
تا بگویم هجر او شد قاتلم
ای امان از گریه ی بی حاصلم


ناگهان بوی شقایق پیچید
قامتش را دیدم
همه جای قدمش پر گل شد

ماه کنارم بنشست

با همان نور سپید
ظلمتم روشن شد

من همه چشم شدم
محو تماشای رُخش

آمدم شکوه کنم

بر سرم دست کشید
بر لبش لبخندی

همچنان محو تماشا بودم
من بی چاره چنین غرق وصالش بودم


شکوه ام یادم رفت
شرح هجران رخش یادم رفت
که ببوسم قدمش یادم رفت
مات و مبهوت شدم
دیده کنم فرش رهش یادم رفت

من شدم مست نگاهش، همه مهر یکجا بود
همه زیبایی اشعار سپهر آنجا بود

من به یکباره ز عطر خوش او مست شدم
در فراق رخ او نیست بُدم هست شدم

تا که دستش برداشت

اشک از دیده چکید
حیف شد آنرا ندید

عزم رفتن کرده بود
من و دل هر دو به پاش افتادیم
که بداند چو رود هر دو ز پا افتادیم

هر قدم برمیداشت
من و دل می مردیم

من و دل بر دامنش
خون جگر میخوردیم

چشم من خیره به دل
چشم او خیره به راه

تا که نورش گم شد
در شب و ظلمت و آه


و شب از شب پر شد


ابراهیم رفیعی

بی خبر بودم اجحافِ انتظارت را

بی خبر بودم اجحافِ انتظارت را

فکری نبوده به تصوراتم
در این شلوغین بازاران

ای بی خبر از حالم
تو دانستی غم ِچشمانم را به کدامین نگاهان


اما چنین هایت را فروشانم دگر
به ظالمانی دو چندان بیشتر

ای نغمه ها کلماتم
تو خطاب بودی به نهفته هایم

کاش می شکستی قفل این سکوت را

لیکن می دانم سکوتت خریدارِ تاریکی شبان است

خموش را نزن به چشمانِ دگر

ای کناره ور خَموشم
نیست خوشان حالم

طلبِ به منتظر دیدگانم را
از خورشید آسمانت خواهانم

پوران گشولی

گر چه دانستم زمین گیرم ، ولی شیدا شدم

گر چه دانستم زمین گیرم ، ولی شیدا شدم
لا به لایِ عاشقی با خِجلتم ، هم پا شدم

یارِ من پَر زد ز پرتِ آن همه سنگِ سکوت
در میانِ حسرتم با اشکِ خود رسوا شدم


محراب علیدوست

دل ام گرفته...

دل ام گرفته...
از این زمانه ی قهر آلود
که در هیچ کنج جهان اش
رفیقی
نمی شود پیدا.
که زخم های به جا مانده از توحش دنیا را
به دست های مهرانگیزش
مرا دهد تسکین

دل ام گرفته...
از این سکوت موج افکن
که روزگار را
به خواب فرو برده سنگین.


دل ام گرفته...
از این کابوس
از این خواب های سیاه
که مرا به اعماق تاریخ می برد
بی شک

دل ام گرفته...
از این آسمان خالی رویا
که ماه و ستارگان اش
به پشت بام خانه ی ما
لبخند نمی پاشند

دل ام گرفته...
از این ژاله های بی موقع
که امان ام نمی دهد
که نگاه ام را
به سمت اسکله ی آرام چشم هایت بچرخانم

دل ام گرفته...
از شاخه های به هم تنیده ی غربت
که مرا به شبهای تاریک عاشقانه می برد

دل ام گرفته...
از زنگ های پی در پی تلفن
که هیچ گاه در پشت آن ها
صدای تو شنیده نشد

دل ام گرفته...
از این زمانه ی سرکش
از این رهگذار دره ی تنهایی
از این شکوه گریه های دلتنگی
و آن دمی که تو
میزبان جشن اشک ریزان شان نخواهی شد

دل ام گرفته...
از این زخمه های پی در پی
که زمانه بر پیکر زمان می زند محکم

دل ام گرفته...
از این سخره های سقوط
که با خویش می برد دشمن
که بچرخد میان مردم مست
برای چرخش افکار خسته ی دلدادگان شکست

دل ام گرفته...
از این مردمان شب زده، در بستر سحر
که خواب بر افکار شان زده زنجیر منزجر

دل ام گرفته...
کجایی؟
سکوت پرمعنا
شکوه جاده ی تقدیر
و ای بندر آرام چشم های شکیبا
که در برابر عقل های شگفت
می زند فریاد

دل ام گرفته...
کجایی؟
نمی آیی؟
ببین که جسم لاغر و بی جان من هنوز
بر موج های سهمگین دلبستگی ات
سوار قایقی از جنس دلهره های طوفانی است
طعم تلخ شکستن بشقاب های سفالی را
در دست های زمانه
به تصویر کشیده است

دل ام گرفته...
کجایی؟
کنار ساحل آرام رودخانه ی تقدیر
و یا میان نخل های یک جزیره ی متروک

دل ام گرفته...
از این روزگار یلدایی
از این نگاه خشم آلود
از این شکوه تنهایی
که در نگاه حزین ام، غریبانه هویداست
شکستن گل واژه های تماشا

دل ام گرفته...
اما ...
مثال آب
نغمه سرای کویر چشمان ام
برای اشک های سپیده
به شانه های مه آلود.


حسین احمدپور