گفتی که شمس باش

گفتی که شمس باش ، نوری کنار این هیاهوی وحشتِ تاریکی
گفتی که مرز باش در حدِ فاصلِ تضاد معکوس و جنونِ بی باکی

گفتی که نور باش ،بتاب به ترس  و همهْ سایه های شوم
گفتی جدا بشو  از راهِ  ناعادلِ مجرم و قاضیِ محکوم

گفتی که شعر شو  ، شاعرِ  بیت های عمیقِ آزادی
گفتی  دوباره جوان شو در این لحظه ی تماشایی


گفتی و رفتی شبیه ستاره ای رفته از این  خاک غمزده
گفتی و رفتی  شبیه مسافری تنها و  بی من قدم زده

شمس تو بودی و منی  که شدم مولای دچار شده
مرز تو بودی میان من و شوقِ آرزوی محال شده


ترانه حقیقی

تقویم دلتنگی

تقویم دلتنگی
بیداد می‌کند
گاهی با اشک
گاهی هم با  سکوت
 اردیبهشت استُ
فصل  رقص شکوفه ها
و بارانِ عاشقانه ی ابرها
روی سنگفرش خیابان
عطر حضورت
پیچیده
زیر این بارانهای بی وقفه
خیس می خورد
خاطره ها ..
آغوش بگشا
تا شاخه های عشق
با بوسه ات
جوانه بزند دوباره

آذر غلامی

تا بخوانم از دو چشمانت حدیث عشق و وصل

(باز در من چشم وا کن تا تماشایت کنم) (درد دیدن را دوا کن تا تماشایت کنم)
شاعرمحمدمهدی سیار

تا بخوانم از دو چشمانت حدیث عشق و وصل
چشمی از نو خود عطا کن تا تماشایت کنم
شرم می‌ریزد ز چشمم وقت دیدار شما چشم پوشی از خطا کن تا تماشایت کنم خسته‌ام از بس که بر غیر تو کردم من نگاه
بر من خسته دعا کن تا تماشایت کنم
کار چشمم روز و شب شد گریه اندر هجر تو
دیده‌ام را با صفا کن تا تماشایت کنم

محمدحسن مداحی

میراث دار آوارگی جهانم

میراث دار آوارگی جهانم
اخرین بازمانده بیابان‌های جنون

طبعی چون باد خزان
مشوش و حیران
سری است مرا پریشان
ز آشوب زمان

رقص وارونه صوفیان
هوهوی دلمرده عارفان
سکوتِ نشسته در نگاه عاصیان
امتداد مستی فرهاد
و انتهای دیوانگی لیلا

در هیچ نفسی ،
روح بیابان پرور و عریانم
را تاب قفس نیست

زندانبان بی زندان
شُکوهِ قلعه متروک
جامانده از جهان های دیگر

خو کرده به تنهایی ،
روح برهوتم من


من باد بیابانم..

این است سرانجامم

زهرا سادات

مستی چشم فریبات کی از دل برود.

مستی چشم فریبات کی از دل برود.
هم اگر خاک بگردیم و چو در گل برود
دل که در بند خم طرّه آن مه رو شد
عاشقی هست که اندر پی منزل برود
رخ چون ماهت اگرباز برآید لب بام
رونق شمع ببین کز دل محفل برود
گر صبا از سر زلف تو نسیمی آرد
رونق طبله عطار ز منزل برود
گره از زلف گشودی و فشاندی بر دوش
دل دیوانه از این‌رو به سلاسل برود
نقش خال و خم گیسوی تو نیست
نقش آن موج که از پهنه ساحل برود
دل که در دام خم طره معشوقه شد است
هرزه ای نیست که در ورطه باطل برود
عارف ار چشم به راهی بجز این راه کند
گو به کامش که همه زهر هلاهل برود.


نعیمی علی

فردای پروانگی اگر به دنبالت آمدم

فردای پروانگی
اگر به دنبالت آمدم
نشان از این نیست که برگردی
می‌خواهم بدانم شانه را کجا گذاشتی
موهایم در پیله بلند شدند
و موهایم از صبح پروانگی
به دستان دیگری شانه خواهد شد
و رنجور مباش از من
عادت کرده است
فراموش نمی‌کند
ذهنش به تکرار نشسته است
و تنها من
می‌دانم، چه شد که دیوانه است.


یلدا صالحی

کمر شکسته، پای لنگ ودست زیر سنگ

کمر شکسته، پای لنگ ودست زیر سنگ
من را مجالِ یک قدمی نیست سیر بخند
آبدیده خشک، لبها بسته، دل با کوهِ غم
شرحِ حالِ من خوشست تنها برای تو ،پسند
ازجبینِ هفت وهشت کس رویتِ غمها نکرد
چند صدایِ توله یی دادم برایت ارجمند
حال بهتر ، روز خوشتر ،فالِ عالی را نگر
می رسد جای غمی گویند شادی چندچند
شرح حال فوق تنها حالِ زارِ من نبود
حالِ صدها همچو من درقید مغزِ در کمند
صبح نمی آید بیا با عشق یک چندی بخند
بر همان های که شادت می‌کنند دل را مبند
گر نه چون من از فلک تا این زمین
غمها را می‌شماری ماده ماده بند بند


امین الحق حقجو

وقتی تو نیستی

وقتی تو نیستی
شهر خالی از مهربانی ست
در شهر که نباشی
عطر نفسهایت را ندارم
دلم بهانه می گیرد
مرور می کنم دوست داشتنت را
بودنت، برایم حس خوبی دارد
حس خوب دوست داشتن

مهوش شریفی